خودش را خیلی بزرگ حساب می کرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت نام جبهه.با کمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه اش را یک سال بزرگ کرد حالا رسماً 15 ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا کرده بود و رفته بود توی صف ثبت نام جبهه. مسئول ثبت نام شناسنامه را که دیده بود گفته بود : معلومه که خیلی عاشقی. دیروز 14 ساله بودی. به صورت خندان و ملتمس محمد رضا زل زده بود و دل به دریای دل او سپرده بود و اعزامش کرده بودند.
رفت جبهه. توی گردان ، کوچکتر از همه بود ، اما برای خودش بزرگ بود. اخلاق و رفتارش مثل بچه ها نبود. مؤدب و مؤقر و سنجیده برخورد می کرد. قوت بدنی اش هم عالی بود. از کوچکی کار کرده بود. تا پدرش بود کمک او بود. بعد هم که خودش یکباره مرد خانه شده بود. در مسیر زندگی درست بزرگ و تربیت شده بود. اسلحه اش کمی کوتاه تر از قدش بود ، اما برایش سنگین نبود. تنبل هم که نبود تا دم ظهر بخوابد و بعد هم حال هیچ کاری را نداشته باشد. مثل فرفره می چرخید و هر کاری از دستش بر می آمد ، انجام می داد. کم کم متوجه شد که باید برای خودش یک راه و روش صحیح و حساب شده انتخاب کند. افتاد دنبال خودش. بعد هم جوینده ی خدایش شد. فضا و هوا ، آسمان و زمین ، خانه و شهر و جبهه و چادر و اسلحه و جنگ ودرس و خرجی خانه و خدا و مرگ و...به همه چیز فکر کرد. همه را کنار هم چید. دوباره فکر کرد. تفکیکشان کرد. دقیق تر فکر کرد تا آخر به نتیجه رسید. مسیر را پیدا کرد و محکم تر در راه قدم گذاشت . تصمیمش به ثمر نشست و بعد از 2 سال شد عضو تخریب. 16 ساله بود که رفت کنار بچه هایی که هر لحظه مرگ را کنارشان می دیدند. یعنی با مرگ می خوابیدند ، با مرگ راه می رفتند ، با مرگ می نشستند و مرگ در رگ و خونشان جاری بود .
محمد رضا در عملیات زخمی شد. نه این که فقط یکبار زخمی شده باشد. نه. چند بار بدنش میزبان تیر و ترکش شد اما به خانواده اش نمی گفت. سختی های زندگی کفایتشان می کرد. اما آن بار خیلی سخت زخمی شد. بعد از 3 سال جبهه رفتن ، یک ترکش حسابی از چکمه اش گذشت و زانوانش را از کار انداخت . منتقل شد بیمارستان شیراز. آن جا نگذاشت کسی خانواده اش را خبر کند. فکر مادر را می کرد که بدون بابا زندگی را می گذراند به سختی ، حالا سختی راه و غصه محمد رضا. مدتی بعد به قم منتقلش کردند. بیمارستان آیت الله گلپایگانی. آن وقت مادر را خبر کرده بود و گفته بود یک زخم کوچک برداشتم. همه سراسیمه خودشان را رسانده بودند و معنی زخم کوچک را هم فهمیده بودند . کلی شوخی کرده بود که مادر غصه نخورد. پایش را قم هم عمل کردند. بعد هم تهران یکبار دیگر عمل کردند ، اما فایده نداشت. دردش زیاد بود و درمان ناپذیر. مدام بین قم و تهران در رفت و آمد بود. به مادر نمی گفت که دکتر ها چه می گویند. تا این که یک روز آمد خانه. نشست کنار مادر و گفت : مامان یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی. پایم که زخمی شده باید قطع بشود. خطرناک است اگر قطع نکنم. وقتی چشمان مضطرب مادر را دید ، خندید و دوباره گفت : مادر من ! خدا پای سالم به من امانت داده حالا دلش می خواهد پس بگیرد. تازه این خراب شده و سالم نیست. اما مادر دلش شکسته بود و گریه کرده بود. نیمه شب که دیگر مضطر شده بود ، رو کرده بود به آقا و گفته بود یا امام زمان من خانه ام همش دوتا قالی دارد. یکی برای شما آقا یکی هم برای من. من دل ندارم محمد رضایم را بی پا مقابلم ببینم اشک ریخته بود و با آقا درد و دل کرده بود. صبح محمد رضا کلی شوخی کرده بود تا همه را بخنداند و راهی بیمارستان شده بود. دکتر پیش از عمل می آید پای محمد رضا ببیند. او پاچه ی شلوارش را تا می زند تا بالا. دکتر کمی با تعجب نگاه می کند و می گوید : این پایت را نمی گویم. پایی که مجروح است و قرار است قطع کنیم. محمد رضا که با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود ، می گوید : باور کنید همین پایم است. دکتر در چشمان محمد رضا خیره شده بود ، و با صدایی که از بهت انگار از ته چاه در می آید گفته بود : پای تو از پاهای من سالم تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمد رضا بغضش را فرو داده بود. دکتر گفته بود: کار مادرت است. هر کاری کرده او کرده. مادر وقتی محمد رضا را سالم دیده بود. رو کرده بود به آقا و گریه کرده بود اما این بار از خوشحالی ، قالی را هم تقدیم کرده بود و دوباره صورت محمد رضا را بوسیده بود و از زیر قرآن ردش کرده بود تا برود سربازی آقایش را بکند.
محمد رضا سالم تر از قبل ، پرشورتر و امیدوارتر راهی جبهه شده بود .خالص تر بی ریا تر از قبل. با یک تحول عظیم. شب ها که می شد چند ساعتی استراحت می کرد بعد خیلی آهسته بیدار می شد. اورکتش را می پوشید (شبیه اورکت شهید همت بود) کلاهش را به سرش می کشید. آهسته می رفت وضو می گرفت و راهی موقعیت صفا می شد. تقریباً همه ی بچه های تخریب برای خودشان یک قبر اختصاصی داشتند که سند داشت. سند منگوله دار. کسی حق تصرف نداشت الا این که اولی شهید می شد و می رسید به نزدیکترین دوستش. قانون ارث آن جا متفاوت بود.
محمد رضا نماز می خواند. چه نمازی. اشک به لطافت باران از آسمان چشمش می بارید. به سجده که می رفت سر از خاک بر نمی داشت ، جز این که اشک بارانی اش خاک را گل کرده بود. بعد نیم ساعت مانده به اذان صبح می نشست رو به کربلا : " حسین جان ، ارباب من سلام ! السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین " و عاشورا می خواند.
اهل مطالعه بود. می خواست علم و معرفت و معلوماتش را هم رشد بدهد. فوتبال و والیبال هم بازی می کرد... . کار هم می کرد. ظرف ها را می شست. معلم هم بود. توی گروه تخریب استاد بود. توی شناسایی ها هم مهارت و تدبیر و دقت و شناسایی زیادی داشت. برای پاک سازی بعد از عملیات از پر کارترین بچه های تخریب بود.
بعضی شب ها هم یک گروه از بچه ها می رفتند مهمان دسته دیگر می شدند. مهمانی با همه ی ویژگی های خوبش. صحبت و خنده و مجلس بی ریا و بی گناه ... . آخرش محمد رضا بلند می شد با چفیه اش لامپ را شل می کرد ، یعنی خاموش. بعد آرام شروع می کرد و دم می گرفت : "حسینم وا حسینم وا حسینا. غریبم واشهیدم واحسینا." بعد هم شهید حسین قاسمی دم می گرفت و بعد کاجی " اگر کشتند چرا خاکت نکردند. کفن بر جسم صد چاکت نکردند "
آدم همیشه باید با یک خوب تر از خودش مأنوس باشد . با یک خوب تر از خودش مشهور باشد. قلبش را برای یک خوب آب و جارو کند . و چه کسی عزیز تر و خوب تر از حسین فاطمه ؟! پس ذکر هر روز و هر شب " حسین جانم حسین جانم حسین جان ".
غروب هر روز دوباره این محمد رضا بود که ساکت و بی صدا می رفت در موقعیت صفا و روبه کربلا زیارت عاشورا می خواند. وقتی این تعریف ها را از محمد رضا می گویم تصور یک مرد 40 ساله در ذهنتان نقش نبندد ؛ بلکه این ها همه از بچه های تخریب بر می آمد که زیر 20 سال سن داشتند و محمد رضا که استادشان بود ، 18 ساله بود.
یادش بخبر! با حوصله چفیه اش را تا می زد و می انداخت دور گردنش. آن قدر تمیز بود که انگار نه انگار آن جا از حمام خبری نیست و همه جا خاک است. مرتب و منظم و البته معطر. زمان تلف شده ی زنگیش صفر بود. در حال عادی اگر ذکر می گفت در خلوت و تنهای اش هم تسبیح به دست بود و ذاکر. انگار که خدا را حی و حاضر می دید. بی تکلیف و بی منت شده بود ؛ «رنگ خدا» همین هم بود که بچه ها از دیدن محمد رضا لذت می بردند. همین که راه می رفت ، ساکت بود و حرف می زد. می نشست چون «رنگ خدا» بود لذت می بردند از دیدنش و حضورش .
بگذریم ؛ من دارم خودم را خفه می کنم که محمد رضا را وصف کنم. دوستانش که با او زندگی کرده اند عاجزاند ، چه برسد به من ندیده.
نه این که فکر کنید آن جا این قدر خوب بوده. مادر که جبهه محمد رضا را ندیده بود ، می گفت : در خانه خیلی خوشرو و مهربان بود. صفا را هم با خودش از جبهه می آورد. مادر شب های محمد رضا را هم دیده بود که نماز شب می خواند و زیارت عاشورا... .
مادر قد و بالای محمد رضا را می دید ؛ اخلاق خوش ، دل مهربان و بازوی پر توان و صورت نورانی اش را. دلش پر می زد برای دامادی محمد رضا. می گفت : محمد رضا تو که همش جبهه ای ، پس کی می خواهی دنبال کار بروی ! می خواهیم برایت زن بگیریم . بالاخره تو باید خانه و زندگی داشته باشی. محمد رضا می خندید و می گفت : زنم تفنگم است. خانه ام هم یک قبر سفید و تمیز و معتدل. این جوری کم خرج تر است. دیگر تیرآهن و بند و بساط نمی خواهد.
دفعه ی آخر که آمده بود مرخصی ، رفته بود نجاری شوهر خواهرش و یک کمد درست کرده بود (کمد هنوز گوشه ی اتاق است ) کلیدش هم داده بود به مادر که : مامان این کلید کمدم است ، اما تا شهید نشدم بازش نکنید. چشم غره مادر را دیده بود شورع کرده بود به شوخی. قبل از حرکتش هم رفته بود چند جعبه شیرینی و عطر خریده بود و گفته بود آن جا می خواهیم جشن بگیریم.
شب عملیات کربلای 4 ، سال 1365
محمد رضا لباس تمیز پوشیده بود ، عطر هم زده بود. موهایش هم مثل همیشه کج شانه کرده بود. و سرش را بالا آورده بود خشگل شده بود. خوش تیپ. معطر و خواستنی. خواستنی تر شده بود ، نورانی تر. با شرم گفته بود : این عملیات آخر من است. دیگر بر نمی گردم. لباس پاسداری ام را هم نپوشیدم چون نمی خواهم عراقی ها متوجه شوند که پاسدار هستم.
بچه ها باید از رود خین می گذشتند . عرض رود تقریباً 20 متر ، عمق هم 4-5 متر. عراق هم نامردی را کم نگذاشته بود. تمام عرض رود را پر از سیم خاردار و مین خورشیدی کرده بود. مسیر راه بچه ها را هم به عمق یک کیلومتر میدان مین عجیب و وحشتناکی کار کرده بود.
کار ، کار خود محمد رضا بود. رفت و در میدان با سرعتی عجیب و دقتی بالا یک راه را باز کرد. از رود خین هم او بود که گردان را عبور داد. بچه ها در مقابل بهت عراقی ها خط را شکستند. درگیری سنگینی بین دو طرف بود که یک ترکش بزرگ روزی محمد رضا شد. ترکش شکم محمد رضا را پاره کرده بودو یک زخم بد قلق از تک و تا انداخته بودش. خون زیادی ازش می رفت که یک پیغام دل همه را شکست : " باید به عقب برگردید !" زخمی و شهید زیاد بود. اوضاع خیلی بهم ریخته بود. یکی از دوستان "یا علی " گفت و محمد رضا را به دوش گرفت. فرماندهان برای نجات جان بقیه بچه دلهره داشتند. عراق هم بی پروا همه را به گلوله می بست. آن که محمد رضا را به دوش داشت به سختی قدم بر می داشت. محمد رضا اصرار می کرد که او را بگذارد و برود. از بقیه بچه عقب مانده بودند. کنار یک کانال چند تا زخمی دیگر هم بر زمین مانده بودند. همه را آن جا گذاشته بودند به امید فردا که برگردند و عراقی ها را عقب برانند و دوستان زخمیشان را ببرند. دل های سوزان و چشمان اشک بار بچه ها بود که از یکدیگر جدا می شد. فردا شد. بچه ها دوباره آمدند. و عراقی ها را عقب زدند. اما نه از محمد رضا خبری بود و نه از زخمی های دیگر. عراقی ها شبانه بچه ها را برده بودند.
شب عملیات ، مادر خواب دیده بود که محمد رضا با لباس سبز خیلی زیبایی که خطهای طلایی داشت همراه یک بسته آمد خانه و گفت : مامان برایت هدیه آوردم. گفت : زود آمدی این دفعه. عجب. گفت : آمدم که چشم به راهم نباشی. داشت هدیه اش را باز می کرد که بیدار شد. دو شب همین خواب را می بیند. روز بعد عکس و فتوکپی شناسنامه محمد رضا را می فرستد سپاه تا از او خبر بگیرد. سپاه هم مدارک را تحویل صلیب سرخ می دهد.
عراقی ها محمد رضا را همراه چند نفر دیگر که همه زخمی بودند به یک بیمارستان بردند. محمد رضا روی برانکارد خوابیده بود. زخمش خونریزی داشت. درد آن قدر پر زور می آمد و می رفت که محمد رضا گاهی تاب نمی آورد و همراه دارو از هوش می رفت. گرسنه بود اما تشنگی... امان از عطش. آب می خواست آب. می دانست برای زخمش خوب نیست. عراقی ها به مجروحین رسیدگی درست نمی کردند. فقط دست زورشان بود که بر سر آن ها کوبیده می شد. می آمدند برای تفریح و اقرار گرفتن. برای تحقیر بچه ها که زود باش باید به امامت ناسزا بگویی. باید خمینی را نفرین کنی. بگو مرگ بر.... کسی لب باز نمی کرد. با لگد به زخم بچه ها می کوبیدند که بگو مرگ بر.... بچه ها لب هایشان را از درد می گزیدند اما حرفی نمی زدند. محمد رضا اما ابر مرد بود. رو می کرد به عراقی ها و بلند می گفت : مرگ بر صدام. عراقی ها ایستاده به این خوابیده دردمند نگاه می کردند. می ماندند که چه کنند. بار اول با پوتین کوبیدند توی دهان محمد رضا. دهانش پر از خون شد. جانبازیش چند درصد بالاتر رفت. چون دندانش هم شکسته بود. محمد رضا دهانش را باز کرد. برای آن که بلند تر بگوید : مرگ بر صدام. عراقی ها وقتی دیدند که محمد رضا صدایش را بلند تر کرده و نمی توانند ساکتش کنند از ترسشان از اتاق بیرون رفتند.
یک روز گذشت : اذیت و آزار بود و دردی که از زخم ها شروع می شد و در تمام بدن دور می زد. محمد رضا به بچه ها می گفت : عراقی ها قابل نیستند که ما اسیرشان باشیم. به فکر فرار باشید.
دو روز گذشت : درمانی در کار نبود. تب کم کم داشت مهمان محممد رضا می شد. ناراحت نبود از درد. زیر لب آرام ذکر می گفت. زندگی دیگری داشت زیر سایه ی یاد خدا.
سه روز گذشت : درد دندان هم اضافه شده بود و درد و تب و زخم و لب ذکر گویان محمد رضا.
چهار روز گذشت : زخم محمد رضا عفونی شده بود. ترکش در گوشت فرو رفته بودو عفونت و خون از بدن آرام آرام بیرون می ریخت. محمد رضا صبور بود ، آرام دعا می خواند.
پنج روز گذشت : از اتاق عمل خبری نبود. بچه های مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل کردند. یعنی که درمانی وجود ندارد. محمد رضا اما غمی ندارد. بین خودش و خدایش هر چه هست و نیست ، پلی زده به وسعت ذکر. پس وقتی «همه» هست غصه نیست.
شش روز گذشت : یکی از بچه های مجروح شهید شد. مظلوم و غریب. محمد رضا خیلی ضعیف شده بود. زخمش وخیم تر می شد و عطش و عطش. گاهی می گفت تشنه ام. اما تمام زمان دیگر را آرام بود و روی پل بین خودش و مولایش قدم می زد.
هفت روز گذشت : درد هفت روز بود که امان محمد رضا را بریده بود. قطرات اشک هم از درد دیگر نمی آمدند. لب هایش ورم کرده بود از بس گزیده بود و عطش. محمد رضا خودش را به طرف ظرف آبی که کنار اتاقش بود کشاند ، اما دوستانش امیدوار بودند که عراقی ها محمد رضا را درمان کنند. آبش نداند تا زخمش بدتر نشود. محمد رضا خنده ی تلخی کرد و آرام ذکر گفت.
هشت روز گذشت : عفونت از زخم بیرون می زد. ترکش در بدن محمد رضا جا خوش کرده بود و عطش ، عطش. آب می خواهم. بچه ها به من آب بدهید. محمد رضا سرش را که حالا خیلی سنگین شده بود و خیس عرق به چپ و راست می چرخاند. به بچه هایی که مثل خودش بودند با چشمانی که از درد به سیاهی می رسید ، نگاه می کرد و زبان خشکش را در دهان می چرخاندکه : آب می خواهم. من خیلی تشنه ام. آب می دهید؟ تنها این اشک بود که مظلومانه از گوشه چشمان غریب بچه ها می چکید ، اما کاری از دست کسی بر نمی آمد. هر چه به عراقی ها می گفتند هیچ فایده نداشت. بچه ها پنبه ای را خیس می کردند و دور لب های ترک خورده ی محمد رضا می مالیدند. همه متحیر بودند از صبر و بزرگی محمد رضا. اما این درد چه بود که این بزرگ را از پا انداخته بود ، خدا می داند.
تاسوعا گذشت : بچه ها تشنه بودند. لب هایشان ترک خورده بود. می گفتند : عمه جان تشنه ایم. یعنی آب نیست. اگر آب هست می شود به ما بدهید. چند قطره هم اگر باشد. عمو خجالت می کشید. بابا و عمه زینب هم... بچه ها تشنه بودند. محمد رضا لحظه به لحظه حالش وخیم تر می شد. بی تاب بود. آب می خواست. بچه ها مجبور شدند با داد و فریاد از نگهبانان عراقی کمک بخواهند. بالاخره آمدند و یک آمپول تزریق کردند و رفتند. فقط همین...
عاشورا بود : لشکر عراق سیراب بود و لشکر حسین تشنه. محمد رضا از عطش بی تابی خاصی پیدا کرده بود. لب هایش ترک خورده بود مثل کویر. زبانش مثل تکه ی چوب خشک شده بود. خون و چرک از زخمش بیرون می ریخت. سرش آن قدر سنگین بود که نمی توانست به راحتی بچرخاند. اما آب می خواست. این کلمه را مدام می گفت : آب می خواهم ، آب بدهید. بچه های امام حسین علیه السلام فقط گریه می کردند.
یکی گفت : محمد رضا که شهید می شود ، چرا لب تشنه ، من به او آب می دهم. کنار محمد رضا نشست تا آب را به او بدهد که دید محمد رضا شهید شده است. فکر می کنم که اگر محمد رضا آب می خورد و لب تشنه به دست بوس آقا نمی رفت یعنی تمام زیارت عاشوراهایش _ روزی سه ، چهار بار عاشورا خواندنش بی ثمر می ماند و محمد رضا وقتی که می رفت پیش آقا خجالت می کشید سرش را بالا بیاورد. چون او سیراب بود اما مولا و سرورش ، عطشان.
آن که آب آورده بود با اضطراب گفت : چرا محمد رضا نفس نمی کشد؟ یا حسین ، محمد رضا ! فریاد زد. همه ی بچه ها فریاد زدند. عراقی ها آمدند تا صدای فریا را خفه کنند. صلیب سرخ هم برای سرکشی آمده بود. پای آبرویشان در میان بود. دیدند محمد رضا جسمش هست روحش اما نه. بچه ها محمد رضا را در پتویی گذاشتند و عراقی ها او را بردند. کجا؟ صلیب سرخ پیگیر شد. کاظمین ، قبرستان الکاخ ، شماره 127.
محمد رضا قبل از شهادتش به میرزایی که او هم مجروح و اسیر بود گفت : ما پیروز می شویم. من شهید می شوم اما تو آزاد می شوی. برو قم به مادرم بگو دیدم محمد رضا شهید شد. چشم به راه آمدنش نباشید.
بعدازظهر بود که زنگ خانه نگاه چشم انتظار مادر را به طرف در کشاند. هشت ماه بود که منتظر محمد رضا بود. 240 روز بود که هیچ کسی از او خبری نیاورده بود. اما آن روز بچه های سپاه بودند. با یک آلبوم زیر بغل. آمدند و نشستند. کمی مقدمه چیدند و بعد گفتند : حاج خانم این عکس ها را نگاه کن. ببین محمد رضا را می توانی بشناسی. عکس بچه های خودمان بود. اسیر شده اند. چشم ها و دست هایشان را بسته بودند. صلیب سرخ عکس ها را فرستاده بود. قلب مادر کند می زد. می خواست کسی نباشد تا مثل بچه ها زار زار گریه کند. آلبوم را ورق زدند. دلش کنده می شد. صفحه ی آخر بود که چشم مادر به عکس محمد رضایش افتاد. چشم هایش را بسته بودند و لبش ، لبش خیلی خشک بود. مادر طاقت نیاورد! مادر ، فدای لب تشنه ات بشوم. آب بهت ندادند مادر ... و اشک و اشک و اشک.
یک تابوت خالی. پرچم ایران دورش و رویش پر از گل. روی دوش ها تابوت سنگینی نمی کرد. رفتند تا گلزار. یک قبر خالی بود. گفتند این جا مزار محمد رضا شفیعی است. قبر خالی ماند. قطعه 2 دست چپ.
جنگ تمام شد. اسرا برگشتند. میرزایی هم پیام محمد رضا را برای مادر آورد. چند سال بعد راه کربلا باز شد. قرار شد اول خانواده ی شهدا را ببرند. مادر ساکش را بست. آدرس محمد رضا را هم برداشت. رفتند زیارت. به زحمت مأمورشان را با پول راضی کردند و مخفیانه راهی قبرستان کاظمین شدند. شماره ی 127 نوشته بودند : محمد رضا شفیعی.
_ محمد رضا! مادر! عزیز دلم! سلام مادر! قربان قد و بالایت! تو این جا چه کار می کنی؟ دلم برایت تنگ شده مادر. لب تشنه ات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتاده ای این جا. مادر مگه نداشتی که...
بعد از تبادل اسرا ، حالا نوبت جنازه ها بود. قرار شد حتی استخوان های شهدا را تحویل بدهند. عراقی ها رفتند سراغ قبرها. یکی هم محمد رضا بود. مشغول شدند. با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند ، اما ... بیچاره بودند در کفرشان ، بیچاره تر شدند. محمد رضا صحیح و سالم بود. به فکر چهار تکه استخوان بودند و حالا بدن محمد رضا سالم بود. موهایش ، پوستش ، مژه اش ، زخم تنش... ، انگار محمد رضا چند دقیقه پیش شهید شده بود. فقط چند دقیقه قبل. عکس ها و مدارک را مطابقت کردند. اما جنازه چقدر سالم بود. دشمن به یقین رسید در کفر و به جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. آبرو که نداشت. محمد رضا رسواترش می کرد. سه ماه محمد رضا را به دستور صدام زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمنده ی مولایش موسی بن جعفر علیه السلام نباشد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پودر تجزیه روی بدن و صورت محمد رضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط کمی تغییر کرد. سفید بود رنگش ، سبز بامزه شد. بدبختی و شقاوت شده بود خوره به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت. مجبور شدند که محمد رضا را تحویل بدهند ؛ " و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین ".
سال 1381 ؛ تلوزیون ایران ، اخبار عصر
مادر نشسته بود روی تخت کنار تلوزیون که شنید : 57 شهید سرافراز از خاک عراق به آغوش میهن بازگشتند. یعقوب بوی یوسفش را خوب می شناسد. مادر هم عطر فرزندش را. حتی اگر لب مرز باشد هنوز. گوشی را برداشت. تماس گرفت با پسر خواهرش که در سپاه بود. جواب دلش را نگرفت. گوشی را گذاشت سر جایش که زنگ خانه به صدا در آمد. یعقوب از پیراهن یوسف چشمانش بینا شد. آیفون را برداشت و بی سلام گفت : محمد رضایم را آورده اید. آن هایی که پشت در بودند در کوچه زبانشان بند آمد. در باز شد و داخل خانه رفتند. از سپاه بودند. متعجب به مادر نگاه می کردند که مادر گفت : سه شب پیش خواب دیدم پدر محد رضا آمدکه دیوار خانه را که خراب شده بود را تعمیر کند. یک قناری سبز را هم آورد. بیدار شدم. فهمیدم که محمد رضایم را می آورند. منتظر بود.
محمد رضا را آوردند. صورت سفیدی داشت با محاسن کاملاً پر. همیشه محاسنش را شانه می کرد. یک عینک کائوچویی بزرگ هم می زد. موهایش کمی موج داشت و همیشه به طرف چپ شانه می کرد. قدش رشید بود. چهار شانه. نه این که چاق باشد ، نه چهار شانه و توپر بود. یک تسبیح مهره درشت هم دستش بود. یعنی همیشه این تسبیح همراهش بود با ذکری که بر لبش بود. یک اورکت شبیه اورکت شهید همت. اکثراً روی دوشش بود. خیلی آرام و باوقار راه می رفت. تمیز و اتو کشیده. خیلی فهمیده و با معرفت بود. معلومات خوبی داشت ، اما اصلاً اهل جر و بحث و جدل نبود. اهل تذکر بود ، اما جر و بحث نه. این قدر خواستنی بود که توی روضه ها تا اشکش سرازیر می شد همه از گریه ی او گریه شان می گرفت. کسی طاقت گریه کردن محمد رضا را نداشت. یک سوز خاصی داشت. با این همه که شمردیم یک ویژگی خاص داشت ؛ خیلی مطیع بود. آن قدر که هر کاری که می گفتند بی حرف انجام می داد. 19 سال بیشتر نداشت و یک نکته ویژه " محمد رضا در در زیارت عاشورا و عزاداری هایش اشک هایش را به بدنش می مالید و با چفیه پاک نمی کرد. تمام جمعه ها غسل جمعه اش ترک نمی شد " حتی آب خوردن جیره بندی اش را هم نگه می داشت تا غسل جمعه بکند. حالا این گل را آورده بودند. دلم برای قبرستان الکاخ سوخت که بی محمد رضا شده بود. سرم را بالا می گیرم. مایه ی سربلندی پیدا کرده ایم. عزت و آبرویمان هزار برابر شده.
بفرمایید شما هم بروید سر خاکش. لیست حاجتتان را هم بر دارید. خدا به محمد رضا به طور خاص اذن داده. حلال مشکلات است. اگر شک دارید ؛ بروید از آن هایی که شفا گرفته اند و گره مشکلاتشان را با واسطه ی محمد رضا باز کرده اند ، بپرسید. جوان به این خوبی در این عالم نوبر است ؛ پس بسم الله...
شهید سید احمد پلارک