طب سنتی و اسلامی

طب سنتی و اسلامی

احیاگران طب ایرانی
طب سنتی و اسلامی

طب سنتی و اسلامی

احیاگران طب ایرانی

لحظاتی با شهداء

چند وقتی هست که به سراغ این صفحه نیامدیم، باز هم آمدیم و بازهم خاطره ها زنده شد، واقعاً یاد مردان بی ادعا بخیر، عکسی که حاکی از بی ادعایی این مردان خداست را در زیر ببینید:  

خاطره ای ازآقای عظیم دربند سری:

در زمان جنگ جلساتی در خصوص وضعیت جبهه ها با مسئولین و فرماندهان  تشکیل می شد . دریکی از روزها من در معیت شهید والا مقام عباس بابایی و شهید بزرگوار صیاد شیرازی بودم. شهید صیاد شیرازی به شهید بابایی گفت : عباس جان امروز ساعت ۴ ستاد نیروی زمینی جلسه داریم شما هم باید تشریف بیاورید .

1 6820006f 5c63 4dbf bfb8 d56f343abc3c 225x300 راننده شهید صیاد شیرازی
شهید صیاد شیرازی

 شهید بابایی به شهید صیاد گفتند: (( بالامجان ما که ماشین نداریم چه طوری این همه راه را بیاییم )) .شهید صیاد گفتند : (( مشکلی نیست من راننده و ماشین میفرستم شما را بیاورد )) . این را هم بگویم شهید بابایی بجز مواقع پرواز همیشه با لباس بسیجی بودند.

بعداز ظهر  راننده و ماشین آمد جهت بردن شهید بابایی. به اتفاق ایشان و یکی دیگر از برادران به جلو ساختمان آمدیم . ماشین و راننده آماده بود .  راننده ای که آمده بود گفت: من آمده ام تیمسار بابایی را ببرم . شهید بابایی گفت : ((بالامجان تیمسار بابایی رفت، شما ما را برسان)) . سوار ماشین که شدیم راننده در حالی که سیگار می کشید شروع کرد به فحاشی به اُمرای ارتش  و همین طور بد و بیراه میگفت ازجمله به شهید بابایی. من چند بار خواستم به او بگویم که حواست باشد ایشان تیمسار بابایی هستند اما شهید بابایی نگذاشتند  .

 بهرحال به درب ورودی ساختمان ستاد نیروی زمیینی رسیدیم و وارد دژبانی شدیم. دژبان جهت شناسایی، هویت افراد را سوال کرد . شهید بابایی گفت :من بابایی هستم ٰاما دژبان قبول نمی کرد لذا دژبان به دفتر شهید صیاد تلفن زد و دفتر شهید صیاد هویت ایشان را تایید و به دژبان دستور ورود ایشان را داد. دژبان با احراز هویت شهید بابایی  جلو آمد  و احترام نظامی محکمی انجام داد و گفت: بفرمایید تیمسارٰ.. شهید بابایی وارد محوطه شد و ما در دژبانی منتظر ایشان ماندیم .

به محض اینکه دژبان به شهید بابایی  احترام نظامی کرد .راننده رنگش مثل گچ سفید شد وگفت بدبخت شدم ، ایشان تیمسار بابایی بودند و من این قدر فحاشی کردم . “آخ که بیچاره شدم، الان است که تیمسار بابایی شکایت مرا به تیمسار صیاد بکنند  و تیمسار صیاد هم مرا  بیچاره خواهند و حسابی مرا تنبیه می کنند .  حدود ۲ ساعت بعد شهید بابایی و شهید صیاد از ساختمان ستاد خارج و به سمت دژبانی آمدند . این بنده خدا حسابی ترسیده بوده.  به محض ورود شهید صیاد و شهید بابایی به دژبانی ٰ شهید صیاد به شهید بابایی گفتند: ایشان بودنند تیمسار! حتما ایشان را تشویق میکنیم .حتما ایشان را مورد تفقد قرار میدهیم . راننده هاج و واج داشت نگاه میکرد ومتعجب شده بود . ناگهان زد زیر گریه وشروع به گریستن کرد و از کاری که کرده بود خجالت کشید .شهید بابایی جلو آمد و او را دربغل گرفت و گفت: بالامجان چیزی نشده و مساله ای نیست ما باهم برادریم .راننده نیز از شهید بابایی عذر خواهی کرد .

روحشون شاد 

سید مجتبی علمدار شهیدی که در یک روز بدنیا آمد و در یک روز شهید شد.

سید مجتبی 11دی ماه 1345 در خانواده‌ای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع) در شهرستان ساری دیده به جهان گشود. دوران تحصیلش را در ساری طی نمود و برای اولین بار در حالی که تنها 17 سال داشت به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال 1362 به کردستان رفت.

سید برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند. او در عملیات کربلای 4و5 حضور داشت، در کربلای 8 مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای10 در جبهه شمالی محور سلیمانیه- ماووت شرکت نمود.


سید مجتبی علمدار در سال 1366 مسئولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل - از گردان‌های خط شکن لشکر25کربلا- را برعهده گرفت و در عملیات والفجر10نقش آفرینی موثری داشت.

شهید علمدار در سه راهی خرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادت‌های فراوانی را ازخود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشدت مجروح شد. او که مردانه در مقابل دشمن می‌جنگید. چندین باردیگر هم مجروح شد و از همه مهمتر اینکه او در دی‌ماه 1364، در عملیات والفجر 8، به شدت شیمیایی شد.

سید مجتبی بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد و در دی ماه سال ۱۳۷۰ با خانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن دختری به نام زهرا بود.

سید علاوه بر مسئولیت در واحد تربیت بدنی لشکر بعنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام (ره) هم ایفای وظیفه می کرد. او مداح اهل بیت بود، همیشه مراسم را با نام حضرت مهدی (عج) شروع می کرد و در حالیکه به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. مظلومیت آن خاندان را صدا می‌زد. او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره همرزمان شهیدش زندگی می‌کرد از دوری آنان سخت آزرده خاطربود و در همه مداحی‌ها آرزوی وصال آن راه یافتگان شهید را داشت.

حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بیهوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.

خاطراتی از همسرشهید سید مجتبی علمدار

انگشتر گمشده

ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می‌گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است.

 ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می‌رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می‌گذارد و دربازگشت به ساری یادش می‌افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می‌شود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد.

جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی‌شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد .

ایام عجیب

همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می‌گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه به دنیا آمد.

لحظات آخر

 یکی دوبار که درباره شهادت حرف می‌زد می‌گفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می‌روم. که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعه آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی‌دانم ولی احساس عجیبی دارم. حرف‌هایی می‌زد که انگار می‌دانست می‌خواهد برود. می‌گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم می‌رویم. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد .

می‌خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم می‌آید و مرا به دکتر می‌برد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام می‌خواهم غسل شهادت کنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. » غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش دربارة نحوة شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد.


فرازهایی از وصیت نامه‌ی شهید بزرگوار سید مجتبی علمدار

به همه شما وصیت می‌کنم، همه شمایی که این صفحه را می‌خوانید، قرآن را بیشتر بخوانید، بیشتر بشناسید، بیشتر عشق بورزید، بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید، بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید، سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد، نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزلتان.

شیعه‌ها! مسلمونا! حزب‌اللهی ها! بسیجی‌ها! و.. نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولایت فقیه می‌باشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت کنید، متعهد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت فقیه باقی بماند.

زمانی که زیر تابوت مرا گرفتید و به سوی آرامگاه می‌برید تا می‌توانید مهدی (عج) و فاطمه (س) را صدا بزنید . تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده، به اشک چشم دوستانم متبرک شده است روی صورتم بگذارید.

  اخراجی از نیروی هوایی شاهنشاهی
 آفتاب که رفته رفته به سرخی می‌گراید، کنار رودخانه و شیار دره‌ها را‌‌ رها کرده ‌و از دامنهٔ تپه‌ها به جانب قله‌ها می‌لغزد و بچه‌ها، مشتاق و منتظر، تپش مشتاقانهٔ قلب‌های مهربانشان را در زیر چهره‌های آرام و مطمئن و لبخندهای زیبا و دلنشینشان پنهان می‌دارند. چقدر لهجهٔ کرمانی شیرین است! سخنان شیرین و خنده‌های پر طراوتشان کوه و دشت و ریگ و آب و آفتاب را بر صداقت قلب‌هایشان به شهادت می‌خواند. (سید مرتضی آوینی)

شهید سرافراز محمد افضلی فرزند عباس به سال ۱۳۲۹ در شهرستان رابر کرمان چشم به جهان گشود. وی تحت تأثیر تعلیمات پدر‌ که از روحانیون منطقه بود، با تفکرات مذهبی و مبارزات مردمی علیه رژیم ستم‌شاهی آشنا شد و در مبارزه برای پیروزی انقلاب اسلامی، در زادگاهش نقش مؤثری داشت.

در سال ۱۳۵۰،  شهید افضلی به عنوان دانشجوی خلبانی وارد نیروی هوایی شد و دو سال بعد برای تحصیلات تکمیلی به آمریکا رفت و به دلیل گرایش‌های مذهبی و به جرم نماز خواندن از نیروی هوایی اخراج شد و سال ۱۳۵۳ به ایران بازگشت.
به جرم نماز خواندن در آمریکا از نیروی هوایی اخراج شد
وی که در سال ۱۳۵۷ به استخدام شرکت ملی صنایع مس ایران درآمد و در کارگزینی مجتمع مس سرچشمه مشغول به کار شد، با احساس وظیفه و برای ادای تکلیف الهی اواسط سال ۱۳۶۰ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمان مأمور شد و بار‌ها به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت، تا این که در تاریخ ۲ / ۱ /۶۱ در عملیات فتح‌المبین و در منطقهٔ عملیاتی دشت عباس به خیل شهیدان گلگون کفن دفاع مقدس پیوست. از شهید محمد افضلی، دو فرزند به یادگار مانده است.

خاطراتی از خانواده و دوستان شهید محمد افضلی

روزی که می‌خواست خداحافظی کند و برود آمریکا، گفت: اول باید با پدر خداحافظی کنم، بعد دیگران. پدر آن روز‌ها برای برگزاری مراسم روضه سید الشهدا ـ علیه‌السلام ـ به روستایی در چند کیلومتری روستای خودمان رفته بود.
محمد با پای پیاده به آن روستا رفت، پدر را دید و با او خداحافظی کرد. بعد هم برگشت تا با بقیه ‌خداحافظی کند.

سال پنجاه در دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی تهران آموزش می‌دید، پایش به حسینیه ارشاد و سخنرانی‌های سیاسی و مذهبی باز شده بود. از آن زمان، هر موقع که به روستا می‌آمد، با خودش کتاب‌های مذهبی و سخنرانی‌های مذهبی و سیاسی می‌آورد.

دربارهٔ علت اخراجش از نیروی هوایی با کسی سخن نمی‌گفت. یک روز که با هم صحبت می‌کردیم، حرفمان کشید به دانشگاه و نیروی هوایی و اخراجش. آن روز وقتی علت اخراجش را پرسیدم، گفت: «قرار بود توی دانشگاه کنفرانس بدهیم. وقتی صحبتم را برای دانشجو‌ها شروع کردم، برایشان از احکام شرعی گفتم؛ از پاکی و نجسی و این‌ که مراقب باشند زیاد با آمریکایی‌ها رفت‌وآمد نکنند و مشروب نخورند. آن روز یکی از دوستانم به من گفت، اینجا، جای این حرف‌ها نیست و من سریع مطلب را خاتمه دادم. کم‌کم متوجه تغییر رفتار اطرافیانم شدم، تا این ‌که یک ماه بعد از طرف فرمانده دانشگاه به من گفته شد اخراج شده‌ام. من به خاطر دینم و به بهانهٔ ضعف پرواز اخراج شدم».
به جرم نماز خواندن در آمریکا از نیروی هوایی اخراج شد
پیش از اعزام، مادر گریه کرد و گفت: آخه چه طور دلت می‌آید این بچه‌ها را تنها بگذاری و بروی؟ محمد خندید و گفت: چه اشکالی دارد؟! مگر این همه جوان که رفتند جبهه، زن و بچه نداشتند؟ خوب من هم یکی مثل همهٔ آن‌ها.
هر وقت کسی بحث جبهه نرفتن محمد را مطرح می‌کرد، داستان حضرت علی اکبر و وهب را تعریف می‌کرد و می‌گفت: من که از این بزرگوار‌ها عزیز‌تر نیستم که نخواهم جانم را در راه خدا بدهم.

وصیتی پس از ده سال

متن زیر بخشی از نامهٔ شهید افضلی به دختر و پسرش است که بنا بر وصیتنامهٔ خودش، باید پس از ده‌ سالگی، نامه را به آن‌ها می‌دادند. دخترش موقع شهادت، چهارده ‌روز و پسرش یک‌سال‌ونیم داشت.

بسمه تعالی

نامه‌ای در روزهای آخر عمر و نزدیک شدن به فتح و پیروزی، به فرزندان عزیزم عباس و منصوره.

سلام
فرزندان خوبم، خیلی مایل بودم شما را به ‌دست خود بزرگ کنم و تربیت نمایم، اما کاری واجب و زمانی سرنوشت‌ساز باعث شد از شما دل کندم و به راهی رفتم که بازگشت نداشت؛ شما را به خدا سپردم و به‌ سوی خدا حرکت نمودم.

اکنون که تو دختر و تو پسرم این نامه را می‌خوانی، حتی استخوان‌های من از هم پاشیده و خاک شده است. تنها یک خواهش از شما دارم که هر یک به سهم خود و به نوبه خود، برای خدا و اسلام از جان خود دریغ نکنید. مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم، در آن زمان که شما زندگی می‌کنید، از پنجره وارد نشود. خدا را فراموش نکنید و آنچنان زندگی کنید که پس از مرگ نفرینتان نکند. از خدا بخواهید شهادت را برایتان هدیه نماید. حال که قرار است مرگ همه را به آغوش خود فرو برد شما خود آن را انتخاب کنید.

وصیت نامهٔ شهید محمد افضلی

گوشت و پوست و استخوان و همهٔ اعضا و روح و تک تک سلول‌های بدنم گواهی می‌دهدکه خدایی نیست، جز الله و محمد بن عبدالله پیغمبر و فرستادهٔ اوست که ما را به راه راست هدایت فرمود تا از ظلمت‌های جهل و نادانی به سوی نور و به طریق الله حرکت کنیم و گواهی می‌دهم که علی و یازده فرزندش جانشین پیغمبر و امام و راهنمای ما هستند و خدای را سپاسگزارم که به من افتخار این را داد که شیعهٔ علی و فرزندان گرامی‌اش و پویندهٔ راه آن‌ها و معتقد به درستی راهشان هستم و خداوند را سپاس و شکر گزارم که با نعمت‌های خودش به ما شرف و عزت بخشید و امام و رهبر و ولی امر ما را به ما شناساند و امام عصر و جانشین بر حقش امام خمینی را بر ما راهنما قرار داد و ما را از ذلت و فرمانبری طاغوت نجات داد.‌

از خداوند بزرگ مسألت می‌نمایم به امام زمان ولی عصر (عج) اجازهٔ ظهور هر چه زود‌تر بدهد تا این که عدل جهان را هر چه سریع‌تر در تمام جهان گسترش دهد.‌
به جرم نماز خواندن در آمریکا از نیروی هوایی اخراج شد
حرفی دارم با مادرم. مادر جان! این چند کلمه که روی این کاغذ نوشتم، پس از شهادتم به دست شما خواهد رسید. دوست دارم در شب حمله روزه باشم یا تشنه بمیرم که مثل مولایم حسین با لب تشنه شهید شوم و پس از شهادتم سه روز بدنم در صحرا بماند که مثل مولایم غریب باشم. پس مادر جان، وصیت من به شما این است که در انظار دشمنان انقلاب گریه نکنی، شاید با گریهٔ تو خوشحال شوند، از خداوند برایتان صبر و استقامت آرزو می‌کنم.

همسرم، برای شما هم از خداوند صبر و استقامت آرزومندم. امیدوارم که صدای شیون و گریهٔ شما را نامحرم نشنود. با صدای بلند گریه نکن. آنچنان باش که گویی امانتی از خداوند در نزدت بوده و هم اکنون با کمال امانتداری همین که خدا خواست به او تحویل دادی. سعی کن امین باشی.

خواهرهای عزیزم، به شما به جز صبر و راضی بودن به رضای خدا چیز دیگری سفارش نمی‌کنم.
  
 
فرمانده نوزده ساله تیپ ذوالفقار
 در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران، صدای گریه نوزادی پیچید و خانواده‌ای متدین در آذر ماه سال ۱۳۴۲ تولد او را جشن گرفتند و‌ محسن نامیدندش‌. ضعف توان جسمی، محسن را بار‌ها تا پای مرگ پیش برد، ولی خواست خداوند آن بود که محسن بماند.

محسن دوران شیرین کودکی را با شور و حال خاص خود گذراند و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه یغمایی جندقی تهران پشت سر گذراد. او که اسلام در وجودش ریشه دوانیده بود، با حضور در مساجد، شیرینی دین در کامش ریخته شد و جانش با دم مسیحایی امام (ره) روحی تازه گرفت.
محسن که نوجوانی آگاه بود، سپس در صف مبارزین رژیم طاغوت قرار گرفت و با انجام فعالیت‌های گوناگون در این جهاد بزرگ شرکت کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همچون دیگر دانش‌آموزان به هنرستان بازگشت و به تحصیل مشغول شد.

فعالیت‌های ‌دوران دفاع مقدس:

جرقه‌های دسیسه از گوشه و کنار ایران جنایت آفرید و نورانی هم در تابستان سال ۱۳۵۹ پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امام‌حسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت ‌و در عملیات بیت‌المقدس شرکت کرد. مدتی بعد محسن به همراه حاج احمد متوسلیان، رهسپار سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان ـ که به مقابله با اسرائیل می‌پرداختند ـ شتافت. پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی فرماندهی تیپ ذوالفقار را بر عهده گرفت.
محسن نورانی در خرداد ماه سال ۱۳۶۲ بنا به سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علیرضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار) ازدواج‌ و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپاره‌ها و به دور از آرامش در اسلام‌آباد غرب آغاز کرد؛ اما مدتی بعد، لذت دیدار پروردگار در کامش شیرین‌تر آمد و ندایی از عرش او را فرا خواند و در ۲۱/ ۵ / ۱۳۶۲ بر اثر برخورد چندین گلوله به شهادت رسید.

روایتی از همسر شهید:

خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی‌ از ازدواجش با محسن این گونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم.‌‌ همان روز اول مرا در خانه گذاشت و ‌به خط رفت. یک هفتهٔ بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب‌آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است. وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسئولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط را به من نمی‌دهند…».

من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باشد که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد».

نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت. با آن که بیست سال بیشتر نداشت، چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید.

هنگانی که برای آخرین دیدار، ساعت ۲ نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو»، تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم».
آن شب، محسن دستانش را حنا گرفت و عطر خوش رایحه‌ای به خود زد. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید،‌‌ همان احساس را دارم».

به چشمان محسن که خیره شدم، دیدم به یک نقطه خیره شده ‌و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت ‌در راهش را دارم؟

با این سخنان اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که پس از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟
همسرش گفت: «نه بخدا من برای این که شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟

محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تا کنون.

چگونگی شهادت:

چند روز پیش از شهادت محسن نورانی، حاج همت در خوابی که دیده بود، خبر شهادت محسن و چگونگی آن را برایش تعریف کرد:
«محسن تو به شهادت می‌رسی و شهادت تو هم این طور است که دشمن اسیرت می‌کندو شرط آزادی‌ات را دادن اطلاعات و توهین به امام قرار می‌دهد، و وقتی تو خواستهٔ آن‌ها را برآورده نمی‌کنی، ابتدا تیری به پیشانی‌ات می‌زنند، سپس تیربارانت می‌کنند‌».
خواب حاج همت در ۲۱ مرداد ۱۳۶۲ تعبیر شد. وقتی محسن همراه چند تن از همرزمانش از اسلام آباد غرب می‌آمدند، در کمین کومله گرفتار شدند. کومله پس از تیر‌اندازی به ماشین حامل محسن و دوستانش، نخست آن‌ها را مجروح می‌کنند، سپس به بالای پیکر بی‌جان محسن آمده و پس از این که از گرفتن اطلاعات ناامید می‌شوند، از او می‌خواهند ‌به امام توهین کند و وقتی او به امام درود می‌فرستد، اول تیری به پیشانی او زده، سپس تیربارانش می‌کنند.

وصیت نامه محسن نورانی:

بسمه تعالی

سپاس خدای را که هدایت کرد ما را به این دین که اگر هدایت نمی‌کرد ما از هدایت یافتگان نبودیم.

با سلام بر خانواده گرامی

مادر جان، من راه خود را یافته بودم باید در این راه فدا می‌شدم. چندین بار فکر می‌کردم که شاید هنوز خلوص نیت ندارم که هنوز هم زنده‌ام ولی بالاخره نصیبم شد.
می‌دانم که خیلی اذیتت کرده‌ام؛ از آن زمان که بچه بودم هر شب را بالای سرم می‌گذراندی و آن زمان هم که بزرگ شدم، روز خوشی را از من ندیدی می‌دانم. آرزو داشتی فرزند خوبی برایت باشم، آرزو داشتی بر خود ببالی و در درگاه خداوند سر بلند باشی ولی..‌. خدایا مرا ببخش.
پدر عزیزم، هرگز زحماتت را فراموش نخواهم کرد؛ از آن زمان که دو شیفته کار می‌کردی تا در خانواده‌ات سر‌بلند باشی. آرزو داشتی در پیری عصای دستت باشم، می‌دانم که فرزند خوبی برایت نبودم که برای بزرگ کردنم و سالم تحویل جامعه دادنم سعی خود را کردی ولی... خدایا مرا ببخش.

خواهشمندم بر جنازه من گریه نکنید ـ البته در پیش مردم ـ تا دشمنان بر عظمت اسلام پی ببرند و بدانند که شما ناراحت نیستید از این که فرزندتان در راه اسلام فدا شده است تا کور شود چشم منافق.
آنقدر گناه کرده‌ام که دوست داشتم جنازه‌ام به دست دشمن بیفتد و او آنقدر لگد به من بزند تا گناهانم در درگاه خداوند پاک گردد.
دوست داشتم در موقع مرگ آنقدر زجر بکشم تا خداوند مرا پاک ببرد. وقتتان را نمی‌گیرم از همگان درخواست بخشش دارم؛ از پدر، مادر، خواهران عزیزم، برادرانم و کلیه فامیل و دوستان.

فرزند حقیرتان محسن نورانی
والسلام
مورخه ۱۴ /۱۰/ ۶۱
 
 
وصیت شهید رتبه دورقمی کنکور:  
مسلمان زندگی کردن در این دنیا و پر از فتنه‌ها، پایمردی می‌خواهد

 جمال دهشور
معرفی:
جمال دهشور در اواخر سال 1338 در شهر اهواز دیده به جهان هستی گشود. کودکی او در سایه ی زحمات بی دریغ خانواده بزرگ شد. از 6 سالگی به مدرسه رفت و آموختن علم را با شوقی وصف ناپذیر ادامه داد. اواسط دوره ی دبیرستان بود، که در خیل یاران امام (ره) قرار گرفت و فعالیت های سیاسی خود را علیه رژیم سلطنتی آغاز نمود.


درست در همان سال ها بود که توسط ساواک دستگیر گشت و پدر تمام نوشته ها و کتاب هایی که ساواک به آن ها حساس بود، را درون باغچه مدفون ساخت و خوشبختانه آن ها در بازرسی منزل چیزی به دست نیاوردند.


پذیرش در دانشگاه تهران:
جمال سال 1356 با رتبه ی دو رقمی به دانشگاه تهران راه یافت و در رشته ی شیمی مشغول تحصیل شد. وی ضمن فراگیری فنون کنگ فو در ساعات حکومت نظامی به پخش اعلامیه و شعارنویسی اقدام کرد.
سال 1357 در جرگه ی افراد کمیته ی استقبال به فرودگاه مهرآباد رفت تا شاهد بازگشت امام امت به کشور باشد. شادی او به حدی بود که بر روی کاپوت ماشین حامل امام (ره) نشست و ما هر سال در ایام الله بهمن تصویر او را مشاهده می کنیم.


همکاری در تسخیر لانه جاسوسی:
پس از پیروزی انقلاب از رشته‌ی شیمی به رشته ی داروسازی گرایش پیدا کرد و در زمان تسخیر لانه‌ی جاسوسی با دیگر یاران همراه شد.


شروع جنگ تحمیلی:
جنگ تحمیلی که آغاز شد جمال بدون تأمل درس را رها کرد و عازم خرمشهر شد و مردانه جنگید. با سقوط خرمشهر به سوسنگرد و هویزه رفت. در این زمان منزل پدرش مورد اصابت گلوله ی توپ قرار گرفت و خانواده به ناچار به تهران مهاجرت کردند. هرچند که خواهران در بخش امداد به مجروحان و برادران در جبهه حضور داشتند.


نحوه‌ی شهادت:
16دی ماه سال 1359 جمال به همراه گروه شهید حسین علم الهدی در هویزه وارد عملیات شدند. ساعتی بعد او از ناحیه ی پا مجروح شد. همان جا نشست و روی زخم را بست. سپس آرپی جی را برداشت، تانک های عراقی را نشانه گرفت. 2 تانک دشمن را منهدم ساخت.


اما کینه‌ی بعثیان او را به خاک انداخت و او خونین بال در روز شهادت امام حسن مجتبی (ع) مصادف با 17دی‌ماه سال 1359 هجری شمسی، به شهادت رسید. پیکرش چند روزی در صحرای هویزه ماند و سرانجام با اجازه ی پدر به همراه سه تن از همرزمانش همان جا به خاک سپرده شد. امروز خاک گلزار شهدای هویزه توتیای چشم ایرانیان است. جمال 21 ساله به اوج پر کشید تا ایران اسلامی سرافراز بماند.


وصیت‌نامه‌ی شهید جمال دهشور:
دست نوشته‌ای از شهید جمال دهشور:
زیر صدای خمپاره و آرپی‌جی‌های بعثی... چند سطر را به عنوان کار واجبی (وصیت) می‌نویسم: به خونین شهر آمدنم برای فرار از زندگی یکنواخت و غیرایده‌آل... از آن است، شاید خدا این آمدن را به عنوان کفاره گناهانم بپذیرد (آمین).
این عصر، روزگار کمتر انسان را از سبیل‌الله دور می‌کند باید اسلام را برای مردم بازگو کرد (کونوا للناس غیرالسنتکم). باید امتی ساخت که در آن تمام مردم متشکل و مؤمن باشند که (یکی) از ضربه‌هایی که تاکنون اسلام خورده از عدم رهبری و تشکل مردم است. هر چند که اگر ایمان و تقوا در انسان قوی باشد، او کمتر گمراه خواهد شد. مقدار پولی که دارم در راه هدایت مردم خرج شود (از هر راه ممکن).

 

بسم الله الرحمن الرحیم

انالله واناالیه راجعون

وماتدری النفس ماذا انکسب  ومانند ری نفس بای ارض تموتان الله علیم

خبیر

اینک که این نوشته را میخوانید .خود درمیان شما نبوده فقط یادی ازمن خواهد بود .پس بگویم عصر روزگارسخت وغریبی را میگذرانید .راه پر پیچ وخم وطولانی وتوشه اندک .باید رفت وازاین زندانی خلاص یافت مسلمان زندگی کردن دراین دنیا وعصر مغشوش پرازفتنه ها پایمردی میخواهد .هدایت از طرف خداصبر استقامت میخواهد امیدوارم خدااین توفیق رانصیب مابگرداند هدایت شده وبه سوی او راه گیریم وازاین ظلمت کوه به منبع نور وصداقت وپاکی رسیده واز این سرچشمه های الهی سیراب شویم .

خداوندا بارالها .دراین دنیا که نتوانستم انطورکه تومیخواهی زندگی کنم پس مرگم راانچنان قرارده که لااقل بدینگونه کفاره گناهان کبیره وصغیره را اداکرده باشبمخدایا تومیدانی که برای همین عازم جبهه های جنگ کفر وایمان واسلام وشرک وحق وباطل شدم .عازم شدمشاید بتوانم قدمی درراه رضای تو بردارم وپاک شوم واذن دخول کسب کنم تاشاید ازروی لطف وکرمت مرا ازبادخوترارد هی .از تمام دوستان واشنایان وبرادران وهمکلاسی ها وهرکه با او رابطه داشته ام امید وانتظار عاجزانه دارم تااعمال ناشایست بداخلاقی ….برابر من

ببخشایند تا راه امورزش گناهانم هموارباشد .

اما چند کلمه با سازمان عزیز ومحترم مجاهدین انقلاب اسلامی :برادرانم که بسیار دوستتان دارم امیداورم که همیشه فقط وفقط برای رضای خدا کار کنید (همان طور که سر لوحه برنامه خود رااین بیان کردیم امیدوارم بتوانید بیشتر از پیش ایر روایت راد سطح سازمان (در کل مجموع ان لطفی سازید :طوبی لمن اخلص لله عباده وائدمالم یشغل قلبه بماتری مینا .ولم ینس ذکراله بما تسمع اذ ددام .سعی شما سازمان دهی وتشکل حکومت اسلامی نزد خدا می باشد .

یکی از بزرکترین دلایل ضربه خوردهای خط امام تقوق وعدم تشکیل اسلامی انها بوده است این شاید ناشی از ضعف ایمان قلبی (دوعمل )باشد .خدا به شما جزای خیر دهد وکنف حمایت خود قراردهد .

اینرا بدانید که میدانید عمل اگر خالص باشد نتیجه ان پرثمر خواهد بود پس برای تمام موضعگیری های خدا را بیاد اورید ونخواهید داشت در روز قیامت جوابی برای خدا نخواید داشت .

اگر در این مدت که باهم کار کرده ایم اشتباهی ،انحرافی ،خطایی سرزده یا ….مرا ببخشید برایم از خدا حتما طلب مغفرت کنید مخصوصا “از نماینده امام بخواهید برایم از خدا فوت بخواهد وبخواهد که حضرت محمد وعلی وامام حسین علیهم السلام مرا در روز قیامت شفاعت کند واو نیز نمازم (میت )را هم بخواند .دعا کند که امام زمان این حقیر رااز سربازان خود بحساب اورد .

به امام امت وقائد مان خمینی عزیز ترازجانم که جمال برای ادای دین به جبهه رفت واز ان خواهید که دعا کند وخدا این راه قبول کند.

اما خانواده ومادرم .مادر مهربانم ،توبسیاربرای ما زحمت کشیدی ما تورا رنج بسیار داده ایم خدا عجر جزیل وصبر جمیل بتو عطا فرماید از فراق من ناراحت نباش اگر میخواستی گریه کنی برای امام حسین وعلی اکبر وعلی اصغر  وعباس گریه کن .

خوشحال باش وبخوا که این هدیه رااز توقبول کند امام حسین خانواده اش را برای حفظ اسلام فدا کرد توهم خوشحال باش وبخوا که فرزندت در راه دین اسلام جان خود را به حق تعالی تسلیم کند وهدیه دهد .ای خواهران وبردرانم سعی کنید برای خدا خود مند الهی گردانید به فکر اخرت باشید وبدانید که خدا درروز قیامت ازاعمال ما سئوال خواهد کرد از این زندگانی پست وفانی به دنیای پر از نعمت الهی وصفا وپاکی او بفروشید .شاید حق برادری را ادا نکرده باشم پس مرا ببخشید وبه ان عمل کنید .به همایون وپروین بگوید که خدا برای انسانها هیچوقت سختی نمی خواهد پس دستورات اسلام را بشناسید وبه ان عمل کنید .

به سکینه خواهر بگوید که فقط برای امام حسین وخانواده اطهرش گریه کند وبگوید باذکر خدا منقلب باشد واز بچه هایش که دوستان دارم بخوبی مراغبت وتربیت کند .وخدیجه نیز همین طور .

ای پدر عزیزم حق باید دری کردی وخدا اجرت دهد مرا ببخش وطلب مغفرت میکنم .محمود جان تو خوب برادری بودی خدا با سربازامن صدر اسلام محشورت کند واز سربازان امام زمان باشی .

از دولت چشم داشتی نداشته باشید چرا که امثال من بسیارند .تورو پولهایم ووسایلم انطور که رضای خداست به استفاده برسانید .مقداری از پولهایم را به مستمدان بدهید  ومقداری دیگری برای کمک به جنگ زدگان .

اگر غیبت کسی را کرده ام امید عاجزانه دارم که مرا ببخشید .به ایت اله العظمی منتظری سلام مرا برسانید وازاو بخواهید که از خدا برایم طلب مغفرت کند وائمه معصومین را از خدا بخواهد که در روز قیامت مرا شفاعت کند .

از بچه های مسجد جزایری میخواهم که در دعا هایشان در شب های جمعه برایم طلب مغفرت کنند .


به محمود – برادرم و... وکالت می‌دهم که پول‌ها و اثاثیه‌ام را در راه رضای خدا به مصرف برسانند از تمام آنهایی که من با آن‌ها همکار و هم صحبت بوده‌ام طلب بخشش از اعمال بدم دارم. انشاء‌الله خدا این آمدن را کفاره گناهانم قرار دهد و مرا از اصحاب و شیعه علی‌ابن‌ابی‌طالب قرار دهد.


از این مجاهد شهید دو وصیت‌نامه موجود است که با مطالعه آنها انسان به اوج متعالی و پاک مردان مسلمان و مجاهد مکتب اسلام پی‌برده و خویش را در برابر اوج ایثار این ستارگان آسمان انقلاب حقیر می‌بیند.



مادر گرانقدر شهید (ابن یامین رمضان نژاد فریدونکناری) تعریف می کند: «همیشه آرزویم این بود که پسرم را داماد ببینم. وقتی جنازه ی ابن یامین را آوردند، گفتم سفره ی عقد بچینند. آن روز احساس کردم که حوریان بهشتی در اتاق عقد حضور دارند و برای پسرم که با یکی از آنها وصلت کرده از خوشحالی دف می زنند. زمانی که داشتم به دست و پای ابن یامین حنا می بستم انگار کسی به من گفت: حوریان، حنا را از دست و پای داماد می ربایند...

 

دو شهید با یک وصیت‌

 فارس- جنگ بود و می‌دیدند که مردم با جان و دل به جبهه کمک می‌کنند، هر کسی هر چه توان داشت، به جبهه کمک می‌کرد؛ از یک تخم‌مرغ گرفته تا بعضی‌ها که اموال‌ و املاکشان را پای پیروزی انقلاب اسلامی گذاشته بودند.

می‌دیدند که برخی از مردم در روستاها به سختی خرج و مخارج زندگی را در می‌آوردند؛ چقدر درک عمیقی داشتند آنهایی که این روزها ناظر بر کارهای‌مان هستند؛ درک عمیق داشتند که مبادا سنگ قبری بر مزارشان ‌گذاشته شود، در حالی که سقف خانه‌های مردم‌شان گِلی است.

تصویر سمت راست شهید عادل عظیم‌خانی

 شهید «عادل عظیم‌خانی»، شهیدی از شهر خوی استان آذربایجان غربی است که در گلزار شهدای شهرشان آرمیده است. مزار شهیدان عادل عظیم‌خانی و محمد فتحعلی‌زاده، برای تک تک ما پیام دارد و خدا آن روز را از ما بگیرد که شرمنده شهدا باشیم.

مزار شهید «عادل عظیم‌خانی»

بر سر مزار شهید «عادل عظیم‌خانی» نوشته شده است: روی قبرم مثل برادر فتحعلی‌زاده گِلی باشد، زیرا در شهرمان کسانی هستند که نان روزمره خود را نمی‌توانند پیدا کنند و در زیر سقف‌های گِلی زندگی می‌کنند.

مزار شهید مهندس «محمد فتح‌علی زاده»

و اما شهید مهندس «محمد فتحعلی‌زاده» این چنین وصیت کرده بود: «سر قبرم، سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گِلی و یک تکه حلبی کوچک نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتاده‌مان، مادران و خواهران و برادران و پدران‌مان حسرت غذای روزانه را می‌کشند».

به گزارش توانا، شهید عادل عظیم خانی در اول دی ماه 1344 در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود؛ وی چهارمین فرزند خانواده بود. دوران تحصیلی را تا مقطع ابتدایی در دبستان شهید مدرس و راهنمائی را در مدرسه شهید سلامت‌بخش و دوره دبیرستان را در دبیرستان مدنی تا سوم نظری طی کرد.

زمانی که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به پیروزی رسید، او نوجوان بود و به صفوف مردم پیوست؛ او در سال 1358 بنا به فرمایش حضرت امام خمینی (ره) با تشکیل ارتش بیست میلیونی در انجمن مدرسه و پایگاه‌های سپاه به فعالیت پرداخت. از سال 59 فعالیتش گسترده شد و مسئولیت‌هایی در پایگاه‌های سپاه به وی واگذار کردند.

عادل در پاییز سال 1361 به جبهه حق علیه باطل اعزام از مرز عقیده و ایمان به پاسداری پرداخت و چندین بار از ناحیه دست، سینه و پا مجروح و جانباز شد. او در عملیات‌های «والفجر مقدماتی» و «والفجر هشت» حضور داشت و طی این عملیات‌ها یکی از دست‌هایش از کار افتاد.

او دارای روحیه عالی بود و در راه خدمت به امام و اسلام از هیچ کوششی دریغ نمی‌کرد؛ بی باکی و نترسی او هنگام عملیات زبانزد یاران رزمنده‌اش بود؛ هنگامی که مسئولیت قائم مقامی گردان را بر عهده داشت، شب تا صبح به همسنگرانش سرکشی می‌کرد و با شوق بسیار و تواضع آنان را دلگرم می‌‌نمود.

عارفی وارسته و عاشقی خداجو بود، در دست‌گیری مستضعفان و نیازمندان کوشش می‌کرد، دوستانش می‌گفتند: «عادل خواب شهادت خودش را دیده بود و می‌دانست در عملیات کربلای 8 شهید خواهد شد».

و سرانجام عادل در عملیات «کربلای هشت» در منطقه شلمچه پس از نبردی دلاورانه در تاریخ 22 فروردین سال 1366 به شهادت رسید.

 

 

 شهید محمدرضا شفیعی 

خودش را خیلی بزرگ حساب می کرد. با حالت جدی و رسمی رفت توی صف ثبت نام جبهه.با کمال آرامش جواب منفی بهش دادند. حسابی بهش برخورد. آمد خانه سر صبر و با دقت شناسنامه اش را یک سال بزرگ کرد حالا رسماً 15 ساله بود. هزارتا صلوات هم نذر آقا کرده بود و رفته بود توی صف ثبت نام جبهه. مسئول ثبت نام شناسنامه را که دیده بود گفته بود : معلومه که خیلی عاشقی. دیروز 14 ساله بودی. به صورت خندان و ملتمس محمد رضا زل زده بود و دل به دریای دل او سپرده بود و اعزامش کرده بودند.                                    

رفت جبهه. توی گردان ، کوچکتر از همه بود ، اما برای خودش بزرگ بود. اخلاق و رفتارش مثل بچه ها نبود. مؤدب و مؤقر و سنجیده برخورد می کرد. قوت بدنی اش هم عالی بود. از کوچکی کار کرده بود. تا پدرش بود کمک او بود. بعد هم که خودش یکباره مرد خانه شده بود. در مسیر زندگی درست بزرگ و تربیت شده بود. اسلحه اش کمی کوتاه تر از قدش بود ، اما برایش سنگین نبود. تنبل هم که نبود تا دم ظهر بخوابد و بعد هم حال هیچ کاری را نداشته باشد. مثل فرفره می چرخید و هر کاری از دستش بر می آمد ، انجام می داد. کم کم متوجه شد که باید برای خودش یک راه و روش صحیح و حساب شده انتخاب کند. افتاد دنبال خودش. بعد هم جوینده ی خدایش شد. فضا و هوا ، آسمان و زمین ، خانه و شهر و جبهه و چادر و اسلحه و جنگ ودرس و خرجی خانه و خدا و مرگ و...به همه چیز فکر کرد. همه را کنار هم چید. دوباره فکر کرد. تفکیکشان کرد. دقیق تر فکر کرد تا آخر به نتیجه رسید. مسیر را پیدا کرد و محکم تر در راه قدم گذاشت . تصمیمش به ثمر نشست و بعد از 2 سال شد عضو تخریب. 16 ساله بود که رفت کنار بچه هایی که هر لحظه مرگ را کنارشان می دیدند. یعنی با مرگ می خوابیدند ، با مرگ راه می رفتند ، با مرگ می نشستند  و مرگ در رگ و خونشان جاری بود .

 

محمد رضا در عملیات زخمی شد. نه این که فقط یکبار زخمی شده باشد. نه. چند بار بدنش میزبان تیر و ترکش شد اما به خانواده اش نمی گفت. سختی های زندگی کفایتشان می کرد. اما آن بار خیلی سخت زخمی شد. بعد از 3 سال جبهه رفتن ، یک ترکش حسابی از چکمه اش گذشت و زانوانش را از کار انداخت . منتقل شد بیمارستان شیراز. آن جا نگذاشت کسی خانواده اش را خبر کند. فکر مادر را می کرد که بدون بابا زندگی را می گذراند به سختی ، حالا سختی راه و غصه محمد رضا. مدتی بعد به قم منتقلش کردند. بیمارستان آیت الله گلپایگانی. آن وقت مادر را خبر کرده بود و گفته بود یک زخم کوچک برداشتم. همه سراسیمه خودشان را رسانده بودند و معنی زخم کوچک را هم فهمیده بودند . کلی شوخی کرده بود که مادر غصه نخورد. پایش را قم هم عمل کردند. بعد هم تهران یکبار دیگر عمل کردند ، اما فایده نداشت. دردش زیاد بود و درمان ناپذیر. مدام بین قم و تهران در رفت و آمد بود. به مادر نمی گفت که دکتر ها چه می گویند. تا این که یک روز آمد خانه. نشست کنار مادر و گفت : مامان یک چیز بگویم ناراحت نمی شوی. پایم که زخمی شده باید قطع بشود. خطرناک است اگر قطع نکنم. وقتی چشمان مضطرب مادر را دید ، خندید و دوباره گفت : مادر من ! خدا پای سالم به من امانت داده حالا دلش می خواهد پس بگیرد. تازه این خراب شده و سالم نیست. اما مادر دلش شکسته بود و گریه کرده بود. نیمه شب که دیگر مضطر شده بود ، رو کرده بود به آقا و گفته بود یا امام زمان من خانه ام همش دوتا قالی دارد. یکی برای شما آقا یکی هم برای من. من دل ندارم محمد رضایم را بی پا مقابلم ببینم اشک ریخته بود و با آقا درد و دل کرده بود.   صبح محمد رضا کلی شوخی کرده بود تا همه  را بخنداند و راهی بیمارستان شده بود. دکتر پیش از عمل می آید پای محمد رضا ببیند. او پاچه ی شلوارش را تا می زند تا بالا. دکتر کمی با تعجب نگاه می کند و می گوید : این پایت را نمی گویم. پایی که مجروح است و قرار است قطع کنیم. محمد رضا که با تعجب و تحیر به پایش خیره شده بود ، می گوید : باور کنید همین پایم است. دکتر در چشمان محمد رضا خیره شده بود ، و با صدایی که از بهت انگار از ته چاه در می آید گفته بود : پای تو از پاهای من سالم تر است. هیچ عیبی ندارد. شما مادر دارید؟ محمد رضا بغضش را فرو داده بود. دکتر گفته بود: کار مادرت است. هر کاری کرده او کرده. مادر وقتی محمد رضا را سالم دیده بود. رو کرده بود به آقا و گریه کرده بود اما این بار از خوشحالی ، قالی را هم تقدیم کرده بود و دوباره صورت محمد رضا را بوسیده بود و از زیر قرآن ردش کرده بود تا برود سربازی آقایش را بکند.

 

محمد رضا سالم تر از قبل ، پرشورتر و امیدوارتر راهی جبهه شده بود .خالص تر بی ریا تر از قبل. با یک تحول عظیم. شب ها که می شد چند ساعتی استراحت می کرد بعد خیلی آهسته بیدار می شد. اورکتش را می پوشید (شبیه اورکت شهید همت بود) کلاهش را به سرش می کشید. آهسته می رفت وضو می گرفت و راهی موقعیت صفا می شد. تقریباً همه ی بچه های تخریب برای خودشان یک قبر اختصاصی داشتند که سند داشت. سند منگوله دار. کسی حق تصرف نداشت الا این که اولی شهید می شد و می رسید به نزدیکترین دوستش. قانون ارث آن جا متفاوت بود.          

 محمد رضا نماز می خواند. چه نمازی. اشک به لطافت باران از آسمان چشمش می بارید. به سجده که می رفت سر از خاک بر نمی داشت ، جز این که اشک بارانی اش خاک را گل کرده بود. بعد نیم ساعت مانده به اذان صبح می نشست رو به کربلا : " حسین جان ، ارباب من سلام ! السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین " و عاشورا می خواند.                                         

 اهل مطالعه بود. می خواست علم و معرفت و معلوماتش را هم رشد بدهد. فوتبال و والیبال هم بازی می کرد... . کار هم می کرد. ظرف ها را می شست. معلم هم بود. توی گروه تخریب استاد بود. توی شناسایی ها هم مهارت و تدبیر و دقت و شناسایی زیادی داشت. برای پاک سازی بعد از عملیات از پر کارترین بچه های تخریب بود.                                               

 بعضی شب ها هم یک گروه از بچه ها می رفتند مهمان دسته دیگر می شدند. مهمانی با همه ی ویژگی های خوبش. صحبت و خنده و مجلس بی ریا و بی گناه ... . آخرش محمد رضا بلند می شد با چفیه اش لامپ را شل می کرد ، یعنی خاموش. بعد آرام شروع می کرد و دم می گرفت : "حسینم وا حسینم وا حسینا. غریبم واشهیدم واحسینا." بعد  هم شهید حسین قاسمی دم می گرفت و بعد کاجی " اگر کشتند چرا خاکت نکردند. کفن بر جسم صد چاکت نکردند "                                                                                        

 آدم همیشه باید با یک خوب تر از خودش مأنوس باشد . با یک خوب تر از خودش مشهور باشد. قلبش را برای یک خوب آب و جارو کند . و چه کسی عزیز تر و خوب تر از حسین فاطمه ؟! پس ذکر هر روز و هر شب " حسین جانم حسین جانم حسین جان ".                                         

 غروب هر روز دوباره این محمد رضا بود که ساکت و بی صدا می رفت در موقعیت صفا و روبه کربلا زیارت عاشورا می خواند. وقتی این تعریف ها را از محمد رضا می گویم تصور یک مرد 40 ساله در ذهنتان نقش نبندد ؛ بلکه این ها همه از بچه های تخریب بر می آمد که زیر 20 سال سن داشتند و محمد رضا که استادشان بود ، 18 ساله بود.                                                

 یادش بخبر! با حوصله چفیه اش را تا می زد و می انداخت دور گردنش. آن قدر تمیز بود که انگار نه انگار آن جا از حمام خبری نیست و همه جا خاک است. مرتب و منظم و البته معطر. زمان تلف شده ی زنگیش صفر بود. در حال عادی اگر ذکر می گفت در خلوت و تنهای اش هم تسبیح به دست بود و ذاکر. انگار که خدا را حی و حاضر می دید.                                                        بی تکلیف و بی منت شده بود ؛ «رنگ خدا» همین هم بود که بچه ها از دیدن محمد رضا لذت می بردند. همین که راه می رفت ، ساکت بود و حرف می زد. می نشست چون «رنگ خدا» بود لذت می بردند از دیدنش و حضورش .

 بگذریم ؛ من دارم خودم را خفه می کنم که محمد رضا را وصف کنم. دوستانش که با او زندگی کرده اند عاجزاند ، چه برسد به من ندیده.

نه این که فکر کنید آن جا این قدر خوب بوده. مادر که جبهه محمد رضا را ندیده بود ، می گفت : در خانه خیلی خوشرو و مهربان بود. صفا را هم با خودش از جبهه می آورد. مادر شب های محمد رضا را هم دیده بود که نماز شب می خواند و زیارت عاشورا... .                                  

  مادر قد و بالای محمد رضا را می دید ؛ اخلاق خوش ، دل مهربان و بازوی پر توان و صورت نورانی اش را. دلش پر می زد برای دامادی محمد رضا. می گفت : محمد رضا تو که همش جبهه ای ، پس کی می خواهی دنبال کار بروی ! می خواهیم برایت زن بگیریم . بالاخره تو باید خانه و زندگی داشته باشی. محمد رضا می خندید و می گفت : زنم تفنگم است. خانه ام هم یک قبر سفید و تمیز و معتدل. این جوری کم خرج تر است. دیگر تیرآهن و بند و بساط نمی خواهد.        

دفعه ی آخر که آمده بود مرخصی ، رفته بود نجاری شوهر خواهرش و یک کمد درست کرده بود (کمد هنوز گوشه ی اتاق است ) کلیدش هم داده بود به مادر که : مامان این کلید کمدم است ، اما تا شهید نشدم بازش نکنید. چشم غره مادر را دیده بود شورع کرده بود به شوخی. قبل از حرکتش هم رفته بود چند جعبه شیرینی و عطر خریده بود و گفته بود آن جا می خواهیم جشن بگیریم.

 

شب عملیات کربلای 4 ، سال 1365

محمد رضا لباس تمیز پوشیده بود ، عطر هم زده بود. موهایش هم مثل همیشه کج شانه کرده بود. و سرش را بالا آورده بود خشگل شده بود. خوش تیپ. معطر و خواستنی. خواستنی تر شده بود ، نورانی تر. با شرم گفته بود : این عملیات آخر من است. دیگر بر نمی گردم. لباس پاسداری ام را هم نپوشیدم چون نمی خواهم عراقی ها متوجه شوند که پاسدار هستم.                      

بچه ها باید از رود خین می گذشتند . عرض رود تقریباً 20 متر ، عمق هم 4-5 متر. عراق هم نامردی را کم نگذاشته بود. تمام عرض رود را پر از سیم خاردار و مین خورشیدی کرده بود. مسیر راه بچه ها را هم به عمق یک کیلومتر میدان مین عجیب و وحشتناکی کار کرده بود.                 

کار ، کار خود محمد رضا بود. رفت و در میدان با سرعتی عجیب و دقتی بالا یک راه را باز کرد. از رود خین هم او بود که گردان را عبور داد. بچه ها در مقابل بهت عراقی ها خط را شکستند. درگیری سنگینی بین دو طرف بود که یک ترکش بزرگ روزی محمد رضا شد. ترکش شکم محمد رضا را پاره کرده بودو یک زخم بد قلق از تک و تا انداخته بودش. خون زیادی ازش می رفت که یک پیغام دل همه را شکست : " باید به عقب برگردید !" زخمی و شهید زیاد بود. اوضاع خیلی بهم ریخته بود. یکی از دوستان "یا علی " گفت و محمد رضا را به دوش گرفت. فرماندهان برای نجات جان  بقیه بچه دلهره داشتند. عراق هم بی پروا همه را به گلوله می بست. آن که محمد رضا را به دوش داشت به سختی قدم بر می داشت. محمد رضا اصرار می کرد که او را بگذارد و برود. از بقیه بچه عقب مانده بودند. کنار یک کانال چند تا زخمی دیگر هم بر زمین مانده بودند. همه را آن جا گذاشته بودند به امید فردا که برگردند و عراقی ها را عقب برانند و دوستان زخمیشان را ببرند. دل های سوزان و چشمان اشک بار بچه ها بود که از یکدیگر جدا می شد. فردا شد. بچه ها دوباره آمدند. و عراقی ها را عقب زدند. اما نه از محمد رضا خبری بود و نه از زخمی های دیگر. عراقی ها شبانه بچه ها را برده بودند.

 

شب عملیات ، مادر خواب دیده بود که محمد رضا با لباس سبز خیلی زیبایی که خطهای طلایی داشت همراه یک بسته آمد خانه و گفت : مامان برایت هدیه آوردم. گفت : زود آمدی این دفعه. عجب. گفت : آمدم که چشم به راهم نباشی. داشت هدیه اش را باز می کرد که بیدار شد. دو شب همین خواب را می بیند. روز بعد عکس و فتوکپی شناسنامه محمد رضا را می فرستد سپاه تا از او خبر بگیرد. سپاه هم مدارک را تحویل صلیب سرخ می دهد.                               

عراقی ها محمد رضا را همراه چند نفر دیگر که همه زخمی بودند به یک بیمارستان بردند. محمد رضا روی برانکارد خوابیده بود. زخمش خونریزی داشت. درد آن قدر پر زور می آمد و می رفت که محمد رضا گاهی تاب نمی آورد و همراه دارو از هوش می رفت. گرسنه بود اما تشنگی... امان از عطش. آب می خواست آب. می دانست برای زخمش خوب نیست. عراقی ها به مجروحین رسیدگی درست نمی کردند. فقط دست زورشان بود که بر سر آن ها کوبیده می شد. می آمدند برای تفریح و اقرار گرفتن. برای تحقیر بچه ها که زود باش باید به امامت ناسزا بگویی. باید خمینی را نفرین کنی. بگو مرگ بر.... کسی لب باز نمی کرد. با لگد به زخم بچه ها می کوبیدند که بگو مرگ بر.... بچه ها لب هایشان را از درد می گزیدند اما حرفی نمی زدند. محمد رضا اما ابر مرد بود. رو می کرد به عراقی ها و بلند می گفت : مرگ بر صدام. عراقی ها ایستاده به این خوابیده دردمند نگاه می کردند. می ماندند که چه کنند. بار اول با پوتین کوبیدند توی دهان محمد رضا. دهانش پر از خون شد. جانبازیش چند درصد بالاتر رفت. چون دندانش هم شکسته بود. محمد رضا دهانش را باز کرد. برای آن که بلند تر بگوید : مرگ بر صدام. عراقی ها وقتی دیدند که محمد رضا صدایش را بلند تر کرده و نمی توانند ساکتش کنند از ترسشان از اتاق بیرون رفتند.

یک روز گذشت : اذیت و آزار بود و دردی که از زخم ها شروع می شد و در تمام بدن دور می زد. محمد رضا به بچه ها می گفت : عراقی ها قابل نیستند که ما اسیرشان باشیم. به فکر فرار باشید.  

دو روز گذشت : درمانی در کار نبود. تب کم کم داشت مهمان محممد رضا می شد. ناراحت نبود از درد. زیر لب آرام ذکر می گفت. زندگی دیگری داشت زیر سایه ی یاد خدا.                          

سه روز گذشت : درد دندان هم اضافه شده بود و درد و تب و زخم و لب ذکر گویان محمد رضا.   

چهار روز گذشت : زخم محمد رضا عفونی شده بود. ترکش در گوشت فرو رفته بودو عفونت و خون از بدن آرام آرام بیرون می ریخت. محمد رضا صبور بود ، آرام دعا می خواند.                    

پنج روز گذشت : از اتاق عمل خبری نبود. بچه های مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل کردند. یعنی که درمانی وجود ندارد. محمد رضا اما غمی ندارد. بین خودش و خدایش هر چه هست و نیست ، پلی زده به وسعت ذکر. پس وقتی «همه» هست غصه نیست. 

شش روز گذشت : یکی از بچه های مجروح شهید شد. مظلوم و غریب. محمد رضا خیلی ضعیف شده بود. زخمش وخیم تر می شد و عطش و عطش. گاهی می گفت تشنه ام. اما تمام زمان دیگر را آرام بود و روی پل بین خودش و مولایش قدم می زد.                                              

هفت روز گذشت : درد هفت روز بود که امان محمد رضا را بریده بود. قطرات اشک هم از درد دیگر نمی آمدند. لب هایش ورم کرده بود از بس گزیده بود و عطش. محمد رضا خودش را به طرف ظرف آبی که کنار اتاقش بود کشاند ، اما دوستانش امیدوار بودند که عراقی ها محمد رضا را درمان کنند. آبش نداند تا زخمش بدتر نشود. محمد رضا خنده ی تلخی کرد و آرام ذکر گفت.      

هشت روز گذشت : عفونت از زخم بیرون می زد. ترکش در بدن محمد رضا جا خوش کرده بود و عطش ، عطش. آب می خواهم. بچه ها به من آب بدهید. محمد رضا سرش را که حالا خیلی سنگین شده بود و خیس عرق به چپ و راست می چرخاند. به بچه هایی که مثل خودش بودند با چشمانی که از درد به سیاهی می رسید ، نگاه می کرد و زبان خشکش را در دهان می چرخاندکه : آب می خواهم. من خیلی تشنه ام. آب می دهید؟ تنها این اشک بود که مظلومانه از گوشه چشمان غریب بچه ها می چکید ، اما کاری از دست کسی بر نمی آمد. هر چه به عراقی ها می گفتند هیچ فایده نداشت. بچه ها پنبه ای را خیس می کردند و دور لب های ترک خورده ی محمد رضا می مالیدند. همه متحیر بودند از صبر و بزرگی محمد رضا. اما این درد چه بود که این بزرگ را از پا انداخته بود ، خدا می داند.                                                                    

 تاسوعا گذشت : بچه ها تشنه بودند. لب هایشان ترک خورده بود. می گفتند : عمه جان تشنه ایم. یعنی آب نیست. اگر آب هست می شود به ما بدهید. چند قطره هم اگر باشد. عمو خجالت می کشید. بابا و عمه زینب هم... بچه ها تشنه بودند. محمد رضا لحظه به لحظه حالش وخیم تر می شد. بی تاب بود. آب می خواست. بچه ها مجبور شدند با داد و فریاد از نگهبانان عراقی کمک بخواهند. بالاخره آمدند و یک آمپول تزریق کردند و رفتند. فقط همین...                           

 عاشورا بود : لشکر عراق سیراب بود و لشکر حسین تشنه. محمد رضا از عطش بی تابی خاصی پیدا کرده بود. لب هایش ترک خورده بود مثل کویر. زبانش مثل تکه ی چوب خشک شده بود. خون و چرک از زخمش بیرون می ریخت. سرش آن قدر سنگین بود که نمی توانست به راحتی بچرخاند. اما آب می خواست. این کلمه را مدام می گفت : آب می خواهم ، آب بدهید.   بچه های امام حسین علیه السلام  فقط گریه می کردند.                                                       

یکی گفت : محمد رضا که شهید می شود ، چرا لب تشنه ، من به او آب می دهم. کنار محمد رضا نشست تا آب را به او بدهد که دید محمد رضا شهید شده است. فکر می کنم که اگر محمد رضا آب می خورد و لب تشنه به دست بوس آقا نمی رفت یعنی تمام زیارت عاشوراهایش _ روزی سه ، چهار بار عاشورا خواندنش بی ثمر می ماند و محمد رضا وقتی که می رفت پیش آقا خجالت می کشید سرش را بالا بیاورد. چون او سیراب بود اما مولا و سرورش ، عطشان.          

 آن که آب آورده بود با اضطراب گفت : چرا محمد رضا نفس نمی کشد؟ یا حسین ، محمد رضا ! فریاد زد. همه ی بچه ها فریاد زدند. عراقی ها آمدند تا صدای فریا را خفه کنند. صلیب سرخ هم برای سرکشی آمده بود. پای آبرویشان در میان بود. دیدند محمد رضا جسمش هست روحش اما نه. بچه ها محمد رضا را در پتویی گذاشتند و عراقی ها او را بردند. کجا؟ صلیب سرخ پیگیر شد. کاظمین ، قبرستان الکاخ ، شماره 127.  

محمد رضا قبل از شهادتش به میرزایی که او هم مجروح و اسیر بود گفت : ما پیروز می شویم. من شهید می شوم اما تو آزاد می شوی. برو قم به مادرم بگو دیدم محمد رضا شهید شد. چشم به راه آمدنش نباشید.

 

بعدازظهر بود که زنگ خانه نگاه چشم انتظار مادر را به طرف در کشاند. هشت ماه بود که منتظر محمد رضا بود. 240 روز بود که هیچ کسی از او خبری نیاورده بود. اما آن روز بچه های سپاه بودند. با یک آلبوم زیر بغل. آمدند و نشستند. کمی مقدمه چیدند و بعد گفتند : حاج خانم این عکس ها را نگاه کن. ببین محمد رضا را می توانی بشناسی. عکس بچه های خودمان بود. اسیر شده اند. چشم ها و دست هایشان را بسته بودند. صلیب سرخ عکس ها را فرستاده بود. قلب مادر کند می زد. می خواست کسی نباشد تا مثل بچه ها زار زار گریه کند. آلبوم را ورق زدند. دلش کنده می شد. صفحه ی آخر بود که چشم مادر به عکس محمد رضایش افتاد. چشم هایش را بسته بودند و لبش ، لبش خیلی خشک بود. مادر طاقت نیاورد! مادر ، فدای لب تشنه ات بشوم. آب بهت ندادند مادر ... و اشک و اشک و اشک.

 یک تابوت خالی. پرچم ایران دورش و رویش پر از گل. روی دوش ها تابوت سنگینی نمی کرد. رفتند تا گلزار. یک قبر خالی بود. گفتند این جا مزار محمد رضا شفیعی است. قبر خالی ماند. قطعه 2 دست چپ.

 

جنگ تمام شد. اسرا برگشتند. میرزایی هم پیام محمد رضا را برای مادر آورد. چند سال بعد راه کربلا باز شد. قرار شد اول خانواده ی شهدا را ببرند. مادر ساکش را بست. آدرس محمد رضا را هم برداشت. رفتند زیارت. به زحمت مأمورشان را با پول راضی کردند و مخفیانه راهی قبرستان کاظمین شدند. شماره ی 127 نوشته بودند : محمد رضا شفیعی.                                      

 _ محمد رضا! مادر! عزیز دلم! سلام مادر! قربان قد و بالایت! تو این جا چه کار می کنی؟ دلم برایت تنگ شده مادر. لب تشنه ات را دیدم. آخرش آبت دادند یا نه؟ دورت بگردم مادر! در خانه جایت خالی است. غریب افتاده ای این جا. مادر مگه نداشتی که...

 

بعد از تبادل اسرا ، حالا نوبت جنازه ها بود. قرار شد حتی استخوان های شهدا را تحویل بدهند. عراقی ها رفتند سراغ قبرها. یکی هم محمد رضا بود. مشغول شدند. با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند ، اما ... بیچاره بودند در کفرشان ، بیچاره تر شدند. محمد رضا صحیح و سالم بود. به فکر چهار تکه استخوان بودند و حالا بدن محمد رضا سالم بود. موهایش ، پوستش ، مژه اش ، زخم تنش... ، انگار محمد رضا چند دقیقه پیش شهید شده بود. فقط چند دقیقه قبل. عکس ها و مدارک را مطابقت کردند. اما جنازه چقدر سالم بود. دشمن به یقین رسید در کفر و به جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. آبرو که نداشت. محمد رضا رسواترش می کرد. سه ماه محمد رضا را به دستور صدام زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمنده ی مولایش موسی بن جعفر علیه السلام نباشد. هیچ اتفاقی نیفتاد. پودر تجزیه روی بدن و صورت محمد رضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط کمی تغییر کرد. سفید بود رنگش ، سبز بامزه شد. بدبختی و شقاوت شده بود خوره به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت. مجبور شدند که محمد رضا را تحویل بدهند ؛ " و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین ".

 

سال 1381 ؛ تلوزیون ایران ، اخبار عصر

مادر نشسته بود روی تخت کنار تلوزیون که شنید : 57 شهید سرافراز از خاک عراق به آغوش میهن بازگشتند. یعقوب بوی یوسفش را خوب می شناسد. مادر هم عطر فرزندش را. حتی اگر لب مرز باشد هنوز. گوشی را برداشت. تماس گرفت با پسر خواهرش که در سپاه بود. جواب دلش را نگرفت. گوشی را گذاشت سر جایش که زنگ خانه به صدا در آمد. یعقوب از پیراهن یوسف چشمانش بینا شد. آیفون را برداشت و بی سلام گفت : محمد رضایم را آورده اید. آن هایی که پشت در بودند در کوچه زبانشان بند آمد. در باز شد و داخل خانه رفتند. از سپاه بودند. متعجب به مادر نگاه می کردند که مادر گفت : سه شب پیش خواب دیدم پدر محد رضا آمدکه دیوار خانه را که خراب شده بود را تعمیر کند. یک قناری سبز را هم آورد. بیدار شدم. فهمیدم که محمد رضایم را می آورند. منتظر بود.

 

محمد رضا را آوردند. صورت سفیدی داشت با محاسن کاملاً پر. همیشه محاسنش را شانه می کرد. یک عینک کائوچویی بزرگ هم می زد. موهایش کمی موج داشت و همیشه به طرف چپ شانه می کرد. قدش رشید بود. چهار شانه. نه این که چاق باشد ، نه چهار شانه و توپر بود. یک تسبیح مهره درشت هم دستش بود. یعنی همیشه این تسبیح همراهش بود با ذکری که بر لبش بود. یک اورکت شبیه اورکت شهید همت. اکثراً روی دوشش بود. خیلی آرام و باوقار راه می رفت. تمیز و اتو کشیده. خیلی فهمیده و با معرفت بود. معلومات خوبی داشت ، اما اصلاً اهل جر و بحث و جدل نبود. اهل تذکر بود ، اما جر و بحث نه. این قدر خواستنی بود که توی روضه ها تا اشکش سرازیر می شد همه از گریه ی او گریه شان می گرفت. کسی طاقت گریه کردن محمد رضا را نداشت. یک سوز خاصی داشت. با این همه که شمردیم یک ویژگی خاص داشت ؛ خیلی مطیع بود. آن قدر که هر کاری که می گفتند بی حرف انجام می داد. 19 سال بیشتر نداشت و یک نکته ویژه " محمد رضا در در زیارت عاشورا و عزاداری هایش اشک هایش را به بدنش می مالید و با چفیه پاک نمی کرد. تمام جمعه ها غسل جمعه اش ترک نمی شد " حتی آب خوردن جیره بندی اش را هم نگه می داشت تا غسل جمعه بکند.                                                حالا این گل را آورده بودند. دلم برای قبرستان الکاخ سوخت که بی محمد رضا شده بود. سرم را بالا می گیرم. مایه ی سربلندی پیدا کرده ایم. عزت و آبرویمان هزار برابر شده.

 

بفرمایید شما هم بروید سر خاکش. لیست حاجتتان را هم بر دارید. خدا به محمد رضا به طور خاص اذن داده. حلال مشکلات است. اگر شک دارید ؛ بروید از آن هایی که شفا گرفته اند و گره مشکلاتشان را با واسطه ی محمد رضا باز کرده اند ، بپرسید. جوان به این خوبی در این عالم نوبر است ؛ پس بسم الله...

 

   

 

شهید سید احمد پلارک

  

شهید احمد پلارک متولد 1344 و اصالتاً تبریزی بود. ایشان فرمانده آ ر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. شهید پلارک سال 66 در عملیات کربلای 8 ،شلمچه، به شهادت رسید.   متنی را که خواهید خواند وصیت نامه شهید احمد پلارک است که در ظهر عاشورا نوشته شده است.

وی در وصیت نامه اش با تاکید خواسته جمله ای را بر روی سنگ قبرش بنویسند اما معلوم نیست چرا این درخواست برآورده نشده است.  متن زیر دست نوشته شهید پلارک است که ذیل آن تصویر قبر ایشان نیز قرار داده شده است.


روحمان با یادش شاد

بسم ا... الرحمن الرحیم

ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید .

( یا حسین دخیلم ) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه  سوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما .


خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی العفو...


بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید.

ظهر عاشورا 24/6/1365

سید احمد پلارک

 

سید احمد پلارک 

سازمان بهشت زهرای تهران با انتشار کتاب خاطرات کارکنان بهشت زهرا(س) بخشی از روایتهای باورنکردنی از سالنهای تطهیر و کارمندان خود را روایت کرد که ماجرای بوی عطر مزار شهید پلارک بخشی از این خاطرات است.سازمان بهشت زهرای تهران با انتشار کتابی بخشی از خاطرات کارمندان بزرگترین گورستان پایتخت را منتشر کرد.

هدیه شهید پلارک به کسی که او را شستشو داد

یکی از خطرات زیبا و معنوی که من در این 30 سال و 4 ماه خدمتم دارم در رابطه با توفیقی بود که خدا به من داد و شهید سید احمد پلارک را درک کردم. چون این شهید بزرگوار به قدری نورانی بود که حتی جنازه اش هم مکتب درس و معرفت بود. شهید پلارک را من شستم و غسل دادم. وقتی او را آوردند من به عنوان ناظر غسالخانه خدمت می کردم و خودم کمتر می شد جنازه ای را غسل کنم.

ولی وقتی جنازه این شهید عزیز را آوردند خودم دست به کار شدم. نه اینکه فکر کنید من می خواستم. خیلی از زمانها کار در دست ما نبود. یک نیرویی تو را می کشد به سمت جنازه؛ یعنی تو را هدایت می کند. وقتی جنازه مطهرش را آوردند، بوی عطر خوش تمام فضا را بوی عطر و گلاب می داد؛ حتی پس از دفن کردن او هم از قبرش و اطراف قبر بوی خوش و گلاب می داد و فضا را عطرآگین کرده بود.

این روز و این لحظات ارادی نبود. فقط خاطرات و تصویرهایی در ذهنم مانده که گفتن و وصف آن لحظات تا حدودی ممکن است. در حال شستن و غسل شهید پلارک گریه می کردم. به خدا که ارادی نبود!! نگاه کردم دیدم همه گریه می کنند و کسی حال خودش را نداره. چند وقت گذشت روایت بوی خوش و معطر شهید بزرگوار پلارک همه جا دهان به دهان گشت. همه برای زیارت قبر ایشان می آمدند به بهشت زهرا(س) و از نزدیک می دیدند و می شنیدند.

یک روز چند کارشناس به همراه پدر و مادر شهید پلارک به سازمان آمدند تا تحقیق  کنند در رابطه با چگونگی غسل دادن شهید پلارک و اینکه چه کسی او را شسته و قبر را بازدید کنند و در مورد این موضوع اطلاعات جمع آوری کنند. در روز غسل و کفن و دفن شهید پلارک عکسی از او  مانده بود. آن زمانی که من چهره او را باز کرده بودم تا به مادر و پدر  شهید نشان بدهم، تصویر مرا گرفته بودند و بر اساس آن عکس آمدند سراغ من و در مورد چگونگی شستن شهید پلارک از من سئوال کردند. من تمام آنچه دیده بودم و حس کرده بودم را برای آنها گفتم، یادم هست حتی قبر شهید پلارک را با مواد شوینده شستند تا شاید اگر عطر و بویی غیر طبیعی باشد، برود. ولی باز هم معطر و خوشبو بود.

بعد از این ماجرا سالها گذشت و گذشت، جنگ تمام شد. صدام به سزای عمل خود رسید و راه کربلا باز شد و ایرانی های تشنه زیارت حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) برای دیدار یار  روزشماری می کردند. من هم از این طرف شهر، در کنار مرقد مطهر شهدا دلم برای زیارت سرور و سالار شهیدان می تپید و ترس داشتم که آرزویش بر دلم بماند. شبی شهید سید احمد پلارک را در خواب دیدم،  با همان لباس هایی که آوردندش برای غسل کردن، خیلی شگفت زده شده بودم و مسرور و شادمان لبخند می زدم و احوالش را می پرسیدم.

او رویش را به من کرد و گفت: خواسته ای داری؟ چیزی می خوای؟ من کمی فکر کردم و سریع گفتم بله؛ راستش را بخوای می خوام به پابوس آقام ابوالفضل العباس(ع) بروم، میشه؟! یک دفعه از خواب پریدم. فاتحه ای برایش خواندم و با شادی آن روز به اداره آمدم. چند روزی گذشت که دعای شهید سید احمد پلارک مستجاب شد و به زیارت کربلا مشرف شدم.

آری این است هدیه شهدا به کسانی که دوستشان دارند. خدا انشاءالله همه ما را از دوستداران و رهروان شهدا و امام شهدا قرار بدهد.



امیر سرلشگر خلبان شهید شیرودی

تنها نظامی که امام خامنه ای به او اقتدا کرد.

امیر سرلشگر خلبان شهید علی اکبر شیرودی در دیماه 1334 در روستای بالاشیرود شهرستان تنکابن در شمال ایران چشم به جهان گشود.

به گزارش صابرنیوز به نقل از فرهنگ نیوز؛ شهید علی اکبر شیرودی عاشق انقلاب و ولایت بود و همواره سعی می‌کرد پیوند مستحکم بین ارتش و روحانیت برقرار کند و در این راستا از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد. شیرودی عاشق پرواز بود، او برای پیروزی و نبرد علیه دشمن زمان را نمی‌شناخت و شبانه روز برای پیشبرد اهداف جنگی تلاش می‌کرد.

سرتیپ امیر طاعتی از همرزمان سرلشگر شهید شیرودی نقل می کند که شهادت شهید شیرودی یک روندی داشت و این روند از شهادت شهید کشوری شروع شد. وقتی که شهید کشوری پیکرش سوخت و شهید شد، ما به همراه شهید شیرودی به آنجا رفتیم. شهید شیرودی در کنار پیکر سوخته ی شهید کشوری می گفت: "من بدون تو چگونه زندگی کنم، چرا مرا تنها گذاشتی، تو مرشد و الگوی من بودی."
از همان زمان بود که شهید شیرودی شروع به شهید شدن کرد. در واقع او همیشه آماده ی شهادت بود و به گونه ای عملیات می کرد که همه از او می ترسیدند و به تعبیر حجت الاسلام اکبر رفسنجانی، او مالک اشتر زمان بود.

امام خامنه ای در مورد او می گوید: "او تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم". در واقع شهید شیرودی یک عارف وارسته بود و همواره می گفت: "من وهمرزمانم برای اسلام می جنگیم نه چیز دیگر".
برای دریافت تصویرسازی در ابعاد بزرگتر بر روی آن کلیک کنید
 
بسیاری از صاحبنظران جنگ‌ های هوایی او را نامدارترین خلبان جهان نامیدند چنان که شهید فلاحی می‌گوید: " او غیر ممکن را ممکن ساخت و کسی بود که وقتی خبر شهادتش را به امام (ره) دادم، یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفت خدا آنها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفت او آمرزیده است."
او با بیش از ۲۵۰۰ ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از ۴۰ بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید.

وی بارها هنگام پرواز می گفت: وقتی که پرواز می کنم حالتی دارم همانند یک نفرعاشق که به طرف معشوق خود می رود. هرلحظه فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیک تر می شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می رسم ولی وقتی برمی گردم هرچند که پروازم موفقیت آمیز بوده باشد باز مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز آنطوری که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.

 
آخرین عرصه ی عشق بازی او عملیات بازی دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانیاری داشت به خاطر شجاعت و رشادت هایی که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومی، ستوان دومی و ستوان اولی و بالاخره به درجه سروانی ارتقا یافت. پیوسته بر پشتیبانی مردمی تاکید داشت و می گفت: "با پشتیبانی مردم و روحیه ای که به ما دادند و ایمانی که داشتیم جنگیدیم و توانستیم پیروز شویم." با همین روحیه راهی آخرین پرواز جنگی شد.


خلبان شهید شیرودی با نجات یافتن از ۳۶۰ خطر مرگ سرانجام در آخرین پرواز خود در هشتم اردبیهشت ۱۳۶۰ در منطقه بازی دراز هنگامی که عراق لشکر ۲۵۰ تانک و پشتیبانی توپخانه و خمپاره‌ انداز و چند فروند جنگده روسی و فرانسوی را برای باز پس‌ گیری ذهاب گسیل داشت به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله‌ های تانک قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکر پاک امیر سرلشگر خلبان شهید شیرودی پس از تشیع باشکوه در شهر جدیدالتاسیس شیرود از توابع شهرستان تنکابن به خاک سپرده شد.
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد